مادر با شیون و گریه شروع کرد نفرین کردن پدرم و ماسه تا بچه ها که شما هم بچه های همون پدرین مثل اون بی عاطفه هستین نمیدونم چرا ما رو به بی عاطفه گی متهم می کرد ولی بعدها فهمیدم که انتظار داشت ما واسطه بشیم و به پدرمون التماس کنیم که اون زن رو ول کنه بر گرده پیش ما .آخه بگو مادرم! زندگی از هم گسیخته تو با میانجی شدن ما سه تا درست می شد؟ اگه پدرمون نسبت به بچه هاش در خودش احساسی می دید و اونا رو دوست داشت حتی کوچکترین علاقه ای به خود تودر خودش حس می کرد زندگیت به اینجا میرسید؟ واقعا نمیدونم یه مرد و حتی یه زن چطور میتونن این عمل رو انجام بدن؟
چرا فبل از اینکه یه دنیای جدید برای خودشون بسازن از هم جدا نمیشن؟
چرا مادرم ولش نکرد که برو دیگه برنگرد. من خودم سه تا بچه هامو بزرگ می کنم؟ و خیلی چرا های دیگه که همه برام بی جواب موند .زندگی نیم بست ما هم کاملا از هم گسیخت . دیگه حتی پدر یک شب هم خونه نمیومد . شاید هر چند روز یک بار برای صرف ناهاری به ماافتخار میداد که اونم مادربا یه بهانه کوچیک شروع به داد و بیداد می کردپدرم از خدا خواسته میذاشت میرفت ماسه تا نشسته سر سفره ی که پدرنصفه ولش کرده بود و مادری که با گریه فقط بد و بیرا نثارهمه می کرد. غذا رو بزور قورت میدادیم . وای که چقدر از یاد آوری اون روزا زجر می کشم .
ولی باز هم بعد از گذشت سالها وقتی خودم همراه عزیزانم کنار سفره نشستم و خندهاو شادی اونا رو میبینم ، یاد اون روزهای لعنتی خودم می افتم.
ادامه دارد......
چقدر روحم توی اون دوران پاک و زلال بود .
قلبم بدون درد و کینه و با دنیایی از شیطنت بچه کانه . پای ثابت تیم فوتبال پسرای محل بودم . سرم دعوا می گرفتن .
داداشم همیشه منو با افتخار تو تیم خودش جا میداد .علاقه زیادی به عروسک بازی و خاله بازی و کلا بازیهای دخترونه نداشتم.
تمایلم بیشتر بسمت بازی ها و شیطنت های پسرونه بود . عاشق دوچرخه سواری و اسکیت برد بودم خودم یه دوچرخه دخترونه داشتم و یه اسکیت برد دسته دار دخترونه .
ولی دلم میخواست با دوچرخه کورسی داداشم و اسکیت برد بلبرینگی اون بچرخم.
چه کیفی می کردم که با سرعت راه برم باد میخورد به صورتم و چه حس بی نظیریی به من دست میداد.
ادامه دارد........