آرامش چیست؟
نگاه به گذشته و شکر خدا
نگاه به آینده و اعتماد به خدا
نگاه به اطراف و جستجوی خدا
نگاه به درون و دیدن خدا.....
” لحظه هایتان سرشار از بوی خدا”
وقتی شبکه اول صدا و سیما تحویل سال نو رو اعلام کرد ، ماسه تا داشتیم بهم نگاه می کردیم اون روز با خودم عهد بستم
که هیچ وقت هیچ کس رو به اندازه خواهر و برادرم دوست نداشته باشم .
البته سالها سعی کردم به عهدی که با خودم بسته بودم پایبند باشم .همه داشتیم به یه چیز فکر می کردیم و اون تنهاییمون بود .
آدمها مثل کتابها هستند.
بعضی از آدمها جلد زرکوب دارند .
بعضی جلد ضخیم و بعضی جلد نازک
بعضی سیمی و فنری هستند.بعضی اصلاً جلد ندارند .
بعضی از آدمها با کاغذ کاهی چاپ می شوند .
و بعضی با کاغذ خارجی
بعضی از آدمها ترجمه شده اند.
بعضی از آدم ها تجدید چاپ می شوند.
و بعضی آدم ها فتوکپی یا رونوشت آدم های دیگرند.
بعضی از آدمها با حروف سیاه چاپ می شوند.
و بعضی از آدمها صفحات رنگی دارند .
بعضی از آدمها عنوان و تیتر دارند، فهرست دارند .
و روی پیشانی بعضی از آدمها نوشته اند:
حق هرگونه استفاده ممنوع و محفوظ است .
بعضی از آدمها قیمت روی جلد دارند .
بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند.
و بعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.
بعضی از آدمها را باید جلد گرفت .
بعضی از آدمها جیبی هستند و می شود آنها را توی جیب گذاشت .
بعضی از آدمها را می توان در کیف مدرسه گذاشت.
بعضی از آدمها نمایشنامه اند .
و در چند پرده نوشته می شوند .
بعضی از آدمها فقط جدول و سرگرمی و معما دارند.
و بعضی از آدم ها معلومات عمومی هستند.
بعضی از آدمها خط خوردگی دارند.
و بعضی از آدمها غلط چاپی دارند .
از روی بعضی از آدمها باید مشق نوشت .
و از روی بعضی از آدمها باید جریمه نوشت .
و با بعضی از آدم ها هیچ وقت تکلیف ما روشن نیست.
بعضی از آدمها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم .
و بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت .
بعضی از آدمها قصه هایی هستند که مخصوص نوجوانان نوشته میشوند.
و بعضی مخصوص بزرگسالان .
بعضی از آدمهایی که مخصوص نوجوانان نوشته میشوند .
خیلی کودکانه و سطحی هستند ...
بعد از رفتن مادر ما سه نفر تنها شدیم. یادم میاد خواهرم همین طور پشت سرش گریه می کرد و ازش خواهش می کرد که حداقل اونو با خودش ببره ولی اون با داد و عصبانیت بهش گفت: برید به باباتون بگید بیاد پیشتون .فقط از دور نگاهش می کردم که داشت ساکش رو میبرد تو حیاط اونقدر نگاهش کردم که سنگینی نگاهم اونو به طرف من برگردوند بهم گفت چیه ؟ من فقط نگاهش کردم میدونستم که اون خلاصه میره .
مثل یه روز روشن برام آشکار بود خواهرم همینطور شیون میزد تا لحظه آخر امید داشت شاید بهش بگه بیا بریم.
کلا خواهرم خیلی عجول بود و شرایط رو اصلا درک نمی کرد آخه یه زمانی عزیز دردانه پدرم بود. پدرم اونو خیلی لوس بار آورده بود و هر چی رو با گریه بدست میاورد.
مادر در رو بست و رفت ماسه تا تو یه خونه بزرگ تنها موندیم. احساس بدی داشتم فکر می کردم دیگه بر نمی گرده . داداشم خیلی بی تفاوت پرید تو کوچه مشغول بازی شد .
رفتم طرف خواهرم میدونستم الان یه چیزی بارم می کنه ولی رفتم طرفش دستمو گذاشتم رو شونش ولی اون بلافاصله دستمو رد کرد .
بهش گفتم پاشو بابا بی خیال بیا بریم هر چی تو یخچال هست رو بخوریم دیگه مامان نیست که بهمون گیر بده واسه خودمون جشن میگیریم . اونم پاشد باهم رفتیم سراغ یخچال .
خوشحال شدم که تونستم اونو از این حالت در بیارم شاید از اون روز به بعد، زندگی به من این درس رو داد
که خودتو ول کناول دیگران. با وجودی که دلم پر غصه بود همش میترسیدم نکنه پدر اون زنشو بیاره تو خونه ولی با همه دردم، کلی باهاش خندیدم و با هم تلویزیون تماشا کردیم آخه اون شب ، شب چهار شنبه سوری بود.
ولی دیگه تو کوچه نرفتم دلم نمیخواست زنای همسایه از من بپرسن مامانت چرا رفت؟ چرا شما رو با خودش نبرد؟
مطمئن بودم خانومایهمسایه همه خبر دارن از کار مادرم. شایدم توصیه اونا بود.
همون شب پدرم با یه ظرف غذا اومد خونه . کاملا مشخص بود که کلافست همش به برادرم گیر میداد . فهمیدم که شام رو اون خانومه برامون فرستاده .
بعد از شام با عصبانیت به ما گفت برید بخوابید دیگه . حق ندارید اجازه بدین مادر بزرگتون بیاد تو خونه وگرنه من میدونم با شما! میرم اون خونه رو،
روی سرشون خراب می کنم. ماهم هرسه تا گفتیم باشه! چشم!فردای اون روز مادربزرگم زنگ زد من صداشو شنیدم ولی ازترس پدرم گوشی رو قطع کردم واشک ریختم
دلم بقلشو میخواست.فقط تو بغل اون بود که آرامش می گرفتم.دلم میخواست خدا تموم عمرمو بگیره ولی من اون لحظه پهلوش باشم .
اون بنده خدا هم فهمیده بود جریان چیه و دیگه بهمون زنگ نزد. ولی اونقدر مهربون بود که یه روز اروم اومد زنگ خونمون رو زد و زودی رفت .
تو سبدش کلی غذا و خوراکی برامون گذاشته بود.. هنوزم دوست دارم عزیزترینم! هنوزم محبتت رو فراموش نکردم و فقط بخاطر تو بی مهری مادرمو بخدا واگذار کردم. تو همیشه میخواستی کمبود و ضعف مادر بودن دختر تو برامون جبران کنی!
همیشه دوستت دارم و خواهم داشت ای عزیزتزینم!