غرق تمّنای توام
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
رهی معیری
روزا برام می گذشتند ولی نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم
حتی تو اوج بازی یهو غم عالم به دلم میافتاد دیگه دلم
نمیخواست بازی کنم تحمل خونمون رو هم نداشتم .چون دیگه
کاملا شده بود محل جنگ و دعوای پدر و مادرم. سر کوچکترین
موضوعی مادرم پدرمو می کشید خونه و از دست حرف گوش نکردن
برادرم از درس نخوندنش گله می کرد و باعث میشد پدرم اونو
تنبیه کنه . فکرمی کردبااین کارامیتونه توجه پدر رو به خونه
و خودش جلب کنه ولی چه احمقانه نتیچه معکوس میگرفت.
این رفتارش دلیلی میشد برای پدرم که سر هر چیزی دادوبیداد
راه بنداره ومادرمو بی مسئولیت خطاب کنه.اخه پدر من! پس
مسئولیت تو در قبال ماچی بود؟ تو کجای زندگی ما قرارداشتی ؟
تو بعنوان پدر برامون چه کردی؟ مگه همچی تو زندگی پول بود ؟
تنفر پدرم نسبت به مادرم رو با تمام وجودم حس میکردم و برام
مشخص بود که ما روهم دیگه نمیتونه تحمل کنه.اون یه زندگی
آروم کنار اون زنش داشت که شاید مادر براش هیچ وقت نتونسته
بود بسازه .حالا که خودم یه زنم میتونم خیلی چیزا رو درک کنم.
مادرم فقط پدرمو دوست داشت . نمیدونم آخه این چه دوست
داشتنی بود چقدر آدم خودشو برای دریافت محبت از کسی کوچیک
می کنه. حتی حاضر بود برای جلب کوچکترین توجه ای از جانب
پدرم ما رو هم قربانی کنه .بخدا به قضاوت ننشستم فقط چیزهایی
رو که دیدم و نمیتونم بیان کنم رو بازگو می کنم.
تو موقعیت هایی قرار گرفتم و جریاناتی رو با چشم های خودم دیدم
که برای یه دختر بچه یازده ساله شاید خیلی زیاد تر از فهم و درکش
بود و صدماتی به قلب و روحم وارد کرد که هنوز بعد از سالها نتونستم
باهاشون کنار بیام و فراموششون کنم. شاید اینا همه بخاطر حس
بد خودم بود که به رفتار این دو خیلی توجه می کردم و نمیتونستم
بر عکس خواهر و برادرم به این موضوعات بی تفاوت باشم.
من کاملا فرق زندگی خودم رو با دوستانم درک می کردم و
از داشتن چنین پدر و مادری رنج می کشیدم.
هر بار از نگاه هابی معنی دار مدیر و ناظم و معلممون می فهمیدم
مادرم اومده مدرسه . می نشست از خصوصی ترین جزئیات زندگیش
برای اونا صحبت می کرد و از اینکه دیگران حق به جانبش بدن و
براش تاسف بخورن لذت میبرد و نمیدونست داره خواسته و نخواسته
با شخصیتمون چی کار می کنه.
یه روز تو اوسط ماه اسفند که مشغول دادن امتحانات ثلث دوم بودم
بعد از امتحان وقتی به خونه برگشتم با کلیدم در خونه رو باز کردم
صدای نازنین مادر بزرگ رو که شنیدم با عجله اومدم تو خونه .هیج
وقت مادر بزرگم رو اینقدر عصبانی ندیده بودم اونا داشتن با هم
صحبت می کردن البته صحبت نبود، مادر بزرگم داشت فریاد میزد
و می گفت : تو داری اشتباه می کنی میخوای دختراتو بکنی
کلفت اون زنه! مادرم در جوابش گفت : چی کار کنم ؟ خسته شدم .
منظور مادر بزرگ رو نفهمیدم.شب از خواهرم پرسیدم : منظور
مادر بزرگ از اینکه ما بشیم کلفت اون زنه چی بود ؟
اصلا اون زنه کی هست؟ تو میدونی؟ اونم جواب درستی بهم نداد.
عید اون سال ازراه رسید ولی برای ما بدترین عیدی بودکه داشتیم .
چون مادرم درست شب چهارشنبه سوری به بهانه ای که خالم
تو تهران مریض شده وکسی نیست ازش مراقبت کنه و چون
پدر بزرگ مریض بود ومادر بزرگم باید از اون نگهداری می کرد
ما رو تنها گذاشت و رفت .
ماسه نفر تو خونه تنها موندیم.تنهای تنها!
ادامه دارد.....