شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

فریاد


غرق تمّنای توام




در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم            


گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم




در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل 


من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم




اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای                 


آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم




زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را                    


تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم




از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او         


تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم




روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم               


خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم




غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام               


من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم




دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی          


چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم


رهی معیری


خاطرات تلخ من! فصل پنجم


روزا برام می گذشتند ولی نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم

حتی تو اوج بازی یهو غم عالم به دلم میافتاد دیگه دلم 

نمیخواست بازی کنم تحمل خونمون رو هم نداشتم .چون دیگه

کاملا شده بود محل جنگ و دعوای پدر و مادرم. سر کوچکترین

موضوعی مادرم پدرمو می کشید خونه و از دست حرف گوش نکردن

 برادرم از درس نخوندنش گله می کرد و باعث میشد پدرم اونو

تنبیه کنه . فکرمی کردبااین کارامیتونه توجه پدر رو  به خونه 

و خودش جلب کنه ولی چه احمقانه نتیچه معکوس میگرفت. 

این رفتارش دلیلی میشد برای پدرم که سر هر چیزی دادوبیداد

راه بنداره ومادرمو بی مسئولیت خطاب کنه.اخه پدر من! پس

مسئولیت تو در قبال ماچی بود؟ تو کجای زندگی ما قرارداشتی ؟

تو بعنوان پدر برامون چه کردی؟ مگه همچی تو زندگی پول بود ؟

تنفر پدرم نسبت به مادرم رو با تمام وجودم حس میکردم و برام 

مشخص بود که ما روهم دیگه  نمیتونه تحمل کنه.اون یه زندگی

آروم کنار اون زنش داشت که شاید مادر براش هیچ وقت نتونسته

بود بسازه .حالا که خودم یه زنم میتونم خیلی چیزا رو درک کنم.

مادرم فقط پدرمو دوست داشت . نمیدونم آخه این چه دوست

داشتنی بود چقدر آدم خودشو برای دریافت محبت از کسی کوچیک 

می کنه. حتی حاضر بود برای جلب کوچکترین توجه ای از جانب

پدرم ما رو هم قربانی کنه .بخدا به قضاوت ننشستم فقط چیزهایی 

رو که دیدم و نمیتونم بیان کنم رو بازگو می کنم.

تو موقعیت هایی قرار گرفتم و جریاناتی رو با چشم های خودم دیدم

که برای یه دختر بچه یازده ساله شاید خیلی زیاد تر از فهم و درکش 

بود و صدماتی به قلب و روحم وارد کرد که هنوز بعد از سالها نتونستم

باهاشون کنار بیام و فراموششون کنم. شاید اینا همه بخاطر حس

بد خودم بود که به رفتار این دو خیلی توجه می کردم و نمیتونستم

بر عکس خواهر و برادرم به این موضوعات بی تفاوت باشم.

من کاملا فرق زندگی خودم رو با دوستانم درک می کردم و

از داشتن چنین پدر و مادری رنج می کشیدم.

هر بار از نگاه هابی معنی دار مدیر و ناظم و معلممون می فهمیدم

مادرم اومده مدرسه . می نشست از خصوصی ترین جزئیات زندگیش

برای اونا صحبت می کرد و  از اینکه دیگران حق به جانبش بدن و

براش تاسف بخورن لذت میبرد و نمیدونست داره خواسته و نخواسته 

با شخصیتمون چی کار می کنه.

یه روز تو اوسط ماه اسفند که مشغول دادن امتحانات ثلث دوم بودم 

بعد از امتحان وقتی به خونه برگشتم با کلیدم در خونه  رو باز کردم

صدای نازنین مادر بزرگ رو که شنیدم با عجله اومدم تو خونه .هیج

وقت مادر بزرگم رو اینقدر عصبانی ندیده بودم اونا داشتن با هم

صحبت می کردن البته صحبت نبود، مادر بزرگم داشت فریاد میزد 

و می گفت : تو داری اشتباه می کنی میخوای دختراتو بکنی

کلفت اون زنه! مادرم در جوابش گفت : چی کار کنم ؟ خسته شدم .

منظور مادر بزرگ رو نفهمیدم.شب از خواهرم پرسیدم : منظور

مادر بزرگ از اینکه ما بشیم کلفت اون زنه چی بود ؟

اصلا اون زنه کی هست؟ تو میدونی؟ اونم جواب درستی بهم نداد.

عید اون سال ازراه رسید ولی برای ما بدترین عیدی بودکه داشتیم . 

چون مادرم درست شب چهارشنبه سوری به بهانه ای که خالم

تو تهران مریض شده وکسی نیست ازش مراقبت کنه و چون

پدر بزرگ مریض بود ومادر بزرگم باید از اون نگهداری می کرد

ما رو تنها گذاشت و رفت .

ماسه نفر تو خونه تنها موندیم.تنهای تنها!




                                       ادامه دارد.....


    

تنها...

تنها در بی چراغی شب ها می رفتم‌.
دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.
مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد.
لحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود.
تنها می رفتم ، می شنوی ؟ تنها.
سهراب سپهری

خاطرات تلخ من! فصل چهارم



روزهای سختمون تازه شروع شده بود وما نمیدونستیم قرار سرمون چی بیاد و
اینکه حالا روزگار خوشمون بود.
هیچ روز تعطیلی یادم نمیاد که پدر بیاد دنبالمون تا ما رو ببره بیرون هواخوری. دیگه داشتیم کاملا از یادش میرفتیم یه روز که شیفت بعد ار ظهر بودم داشتم ازمدرسه برمی گشتم نصف خیابون رو که رد کردم ، پدرم روتو ماشینش دیدم کهیه خانوم  خوشگل و شیک کنارش نشسته و دوتا پسر بچه   که هم سن خودمبه نظر میومدن ، با یکی دو سال فاصله سنی رو صندلی عقب نشسته بودنکاملا پدرمو شناختم از کنارم رد شدن و داشتن هر چهار نفر بستنی میخوردنومی خندیدن. با صدای بلند پدرمو صدا کردم ولی اون بهم توجه نکرد و با سرعتاز کنارم رد شد هنوزم بعد از اینهمه سال مطمئن هستم که پدر منو دیده بود .وسط خیابون ایستاده بودم و مثل دیوونه ها فقط صداش می کردم : بابا! بابا!

ولی اون رفت پاهام حرکت نمی کردن اشکام همینطور رو صورتم می ریخت.یه آقایی داشت رد می شد و فکر کرده بود من بخاطر رد شدن از خیابون ترسیدمو دارم گریه می کنم . اومد بهم گفت میخوای دستتو بگیرم منم محلش نکردم دویدم توکوچمون همینطور اشکام می ریختن . وقتی رسیدم خونه یه حسی بهم گفت که بهمادرم چیزی نگم وقتی ازم پرسید چی شده گفتم امتحانم رو کم شدم .اونم شروع کرد به غرزدن حالا دلم خودش پر غصه بود . چهره ی پدرم از جلوی چشمم پاک نمیشد.

فکر کنم از اون سال کابوس های من شروع شد و سردرد های بی موقع به سراغماومد مثل یه فیلم سینمایی اون صحنه کاملا واضع تو یادم مونده . همون شب حالم بد شد. تبم پایین نمیومد. منو بردن درمانگاه دکتر برام سرم و آمپول تجویز کرد . فردای اون روز کذایی پدرم وقتی شنید من مریض شدم با کلی خرت و پرت اومد خونه ولی من تو چشاش نگاه نکردم اونم سعی نکرد مستقیم بهم نگاه کنه پدرم مثلیه قصر زیبا  تو قلبم فرو ریخته بود .  میدونستم که دیگه اونو دوست ندارم وا ونم ما رو مثل گذشته دوست نخواهد داشت .غصه ای تو دل کوچیکم بود که نمیدونستم به کی باید بگم . بخاطر دوران کودکیاتفاق اون روز آروم آروم برام کمرنگ شد ولی فاصله ام رو با پدرم حفظ کردم .

کلاس چهارم رو تموم کردم و زندگیمون همینطور داغون می گذشت . یه روز از مادرم شنیدم که زن پدرم یه پسر بدنیا آورده.  بازم داشت گریه می کرد چی فکر می کرد نمیدونم شاید امیدوار بود زمانی پدرم برگرده ولی آدمی که رفته بود و هیچ نشانه ای از خودش تو خونه ما نگذاشته بود . 
آخه  چه چوری مادر تو امیدوار بودی؟

یه روز آفتابی تو زمستو.ن پدرم اومد دنبال منو خواهرم که میخوام شما رو ببرمیه جای خوب برید لباس بپوشین . ما دویدیم تو اتاققمون که صدای داد مادرمبلند شد و شروع کردن به دادو فریاد ، پدرم اومد تو اتاق گفت: نمیخواد لباسبپوشین کاپشن های مارو برداشت ما رو بزور سوار ماشین کرد . دلم پرغصه شد برگشتم مادرمو نگاه کردم دلم براش میسوخت از اینکه اینقدر ناتوان شده بود، ولی اون با داد ما رو تهدید می کرد که اگه برید وقتی برگشتینمن میدونم با شما . پدر ما رو سوار ماشینش کرد حالا ما با لباسهای خونه .رسیدیم به یه خونه ای که درهای به رنگ  قهوه ای  داشت . پدرم  بوق زدو بلافاصله همون خانومی که من قبلا اونو دیده بودم با یه پسر بچه کوچیک تو بقلش در ماشین رو باز کرد واومد نشست  ، با یه چهره شادو پر خنده. همون لحظه چهره ی  مادرم  یادم اومد دلم پر غصه شد .
پدرم برگشت طرف ما گفت: اینم مامان تازتون . اون زن هم با شادیبرگشت و ما رو نگاه کرد و بلند خندید  و شروع کرد ازما تعریف کردنو من شرمنده از وضع ظاهرم ، هی خودمو جمع ترمی کردم . بهم احساستهوع دست داده بود از پدرم خواستم ماشین رو نگه داره و من کنار خیابونبالا آوردم . اونا هم منو برگردوندن خونه و با خواهرم رفتن. با دلی مچالهشده برگشتم خونه چقدر سرم درد می کرد . با وجود ی که مادرمعصبانی بود منو هم به باد ناسزا گرفته بود ، دلم میخواست بغلش کنمفقط گریه کنم .ولی اون هیچ وقت از نگاه من نه به شادیهام و نه به دردو غصه هام پی برد فقط تو اون لحظه میخواست با این حرفا خودشرو سبک کنه.

 منم گذاشتم سبک شه اونقدر نگاهش کردم تا همون جا خوابم برد .


                                                         ادامه دارد.........

از سرزمین عشق

از سرزمینــــــــــــــــی می آمد

که مردمانــــــــــــش

دوســـــــــــــــــــتت دارم را

با دوســــت داشتنی ترین لهجه ها می گفتند

ودلــــی اگر می لرزید

یا کنـــار عشـــــــــــــــق بود

یا برای عشـــــــــــــق

وهر بار دلــــش می شکســـــت

ریســــه میرفت

می خنـــــــــــــــدید

بوســــــــه ای میــــــــداد

ومی گفـــت

عاشـــــــــــــــــــــقان چنین اند

بی رحمـــــــــــانه می ســــــــــــــــــوزند

بی رحمــــــــــــــانه می ســــــــازند