شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

خاطرات تلخ من! فصل سوم



وقتی نه سالم بود شیرین ترین اتفاق زندگیم تولد پسر خاله ام بود، که از بیمارستان آوردنش خونه ی  ما. وای که من چقدر خوشحال بودم زمانی دست کوچکش رو تو دستم می گرفتم و انگشتای نرمشو ناز می کردم وبا دستام صورتش رو نوازش می کردم .یه لذت غیر قابل توصیفی بهم دست میداد. از خاله جانم  هزار بار تشکر می کردم که اون فرشته کوچولو رو میذاشت تو بقل من . 

 با تمام وجودم دوسش داشتم و هنوزم مثل همون موقع بی نهایت دوسش دارم هر چند که حالا مردی شده برای خودش.تو همون سال اتفاق بد زندگیم هم رخ داد. 

 چیزی که شاید برای کسی دور از واقعیت نبود و همه میدونستن که این اتفاق دیر یا زود میافته . اوایل سال تحصیل کلاس چهارم بودم که یهروزمردی   با کت و شلوار قهوه ای اومد جلوی در خونمون . منم تو کوچه طبق معمول همیشه  مشغول بازی بودم ،

 اومدم جلو از من خواست مادررو صدا کنم وقتی مامانم اومد منم کنارش ایستادم تمام حرفایی که بینشون رد وبدل شد اینو فهمیدم که اون آقا شوهر زنی بود که با پدرم ازدواج کرده .

 بنده خدا با اون همه ابهتش سرافکنده بود و به مادرم هشدار میداد که اگه نتونی خودتو جمع و جور کنی ، این زن زندگیتو به باد میده و مادر فقط گریه می کرد .وقتی مادر با گریه اومد تو خونه ، برادرم ازش پرسید چی شده ؟

 مادر با شیون و گریه شروع کرد نفرین کردن پدرم و ماسه تا بچه ها که شما هم بچه های همون پدرین مثل اون بی عاطفه هستین  نمیدونم چرا ما رو به بی عاطفه گی متهم می کرد ولی بعدها فهمیدم که انتظار داشت ما واسطه بشیم و به پدرمون التماس کنیم که اون زن رو ول کنه بر گرده پیش ما .آخه بگو مادرم! زندگی از هم گسیخته تو با میانجی شدن ما سه تا درست می شد؟  اگه پدرمون نسبت به بچه هاش در خودش احساسی می دید  و اونا رو دوست داشت حتی کوچکترین علاقه ای به خود  تودر خودش حس می کرد زندگیت به اینجا میرسید؟ واقعا نمیدونم یه مرد و حتی یه زن چطور میتونن این عمل رو انجام بدن؟ 

چرا فبل از اینکه  یه دنیای جدید برای خودشون  بسازن  از هم جدا نمیشن؟

چرا مادرم ولش نکرد که برو دیگه برنگرد. من خودم سه تا بچه هامو بزرگ می کنم؟ و خیلی چرا های دیگه که همه برام بی جواب موند .زندگی نیم بست ما هم کاملا از هم گسیخت . دیگه حتی پدر یک شب هم خونه نمیومد . شاید هر چند روز یک بار برای صرف ناهاری به ماافتخار میداد که اونم مادربا یه بهانه کوچیک شروع به داد و بیداد می کردپدرم از خدا خواسته میذاشت میرفت ماسه تا نشسته سر سفره ی که پدرنصفه ولش کرده بود و مادری که  با گریه فقط بد و بیرا نثارهمه می کرد. غذا رو بزور قورت میدادیم .  وای که چقدر از یاد آوری اون روزا زجر می کشم .

ولی باز هم بعد از گذشت سالها وقتی خودم همراه عزیزانم کنار سفره نشستم و خندهاو شادی اونا رو میبینم ، یاد اون روزهای لعنتی خودم می افتم.

                                                                       ادامه دارد......


آرزو


برایت رویاهایی آرزو می کنم ، تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور
که از میانشان بهترینشان برآورده شود
برایت آرزو می کنم دوست داشته باشی !
آنچه را که باید دوست بداری
و فراموش کنی !
آنچه را که باید فراموش کنی
برایت شوق آرزو می کنم
و آرامش ابدی
و زندگی سراسر از عشق
برایت آرزو می کنم که با آواز پرندگان بیدار شوی
وبا صدای همهمه ی باد در میان دشتی پر از لاله
به سر شوق بیایی .
برایت آرزو می کنم !
دوام بیاوری
در رکود بی تفاوتی و ناپاکی روزگار
بخصوص !
برایت آرزو می کنم که خودت باشی!

خاطرات تلخ من! فصل دوم



دوران کودکی ام با هزاران لحظه های غم و شادی سپری می شد. ولی من بیرون ار خونه تو کوچه های اطراف بهترین لحظات رو با بازی کردن با بچه های محل می گذروندم و یادم  می رفت چه برمن می گذره.

وارد دوران ابتدایی شدم دوران بسیار شیرین و کودکانه ای رو پشت سر

 گذاشتم .

 بخصوص تو سه سال اول ابتدایی . با اینکه مادرم هیچ وقت حوصله نمی کرد

تکلیفمون رو چک کنه و پرسش و یا دیکته ای نمی گفت من بهترین نمرات رو 

می گرفتم .

 تمام درس رو حفظ می کردم  و برای خودم املا می گفتم از مامانم میخولستم


 برام نمره بزارهاز اینکه معلمم به من توجه نشون میداد و منو تشویق می کرد

، لذت میبردم دنیای دیگه ای رو داشتم تجربه می کردم. دیگه اونجا کسی

خونوادم رو نمیشناخت  و من با بقیه بچه ها فرقی نمی کردم . مسافت خونه تا

مدرسه رو همیشه پیاده طی می کردم یه زمانی هم با خواهرم میرفتم . خیلی

خوشم میومد که پدر و مادر همکلاسی هام میان دنبال بچه هاشون و با هزارن

فربون صدفه دستشونو میگیرن و با هم راه میرن و دوستام  هم با کلی ناز

براشون از کارای تو مدرسه تعریف می کنن.منم پشت سرشون با عجله راه

میفتادم و به حرفاشون گوش می کردم . آخ! چه کیفی داشت خودمو تصور می

کردم که  دارم با مامانم از مدرسه بر می گردم و اونم داره کیفم  رو میاره و با

تمام شوق و ذوق براش تعریف می کردم خانم معلم امروز منو تشویق کرد و بچه

ها همه برام دست زدن . تو دنیای خودم کلی ذوق می کردم  تمام راه رو باخودم

حرف میزدم . بخاطر همین دوست نداشتم با خواهرم این راه رو برم و بیام . اونم

هیچ اصراری به من نمی کرد .وقتی نزدیک خونه می شدم ، به دوران واقعیم

برمی گشتم.


چقدر روحم توی اون دوران پاک و زلال بود .

 قلبم بدون درد و کینه و با دنیایی از شیطنت بچه کانه . پای ثابت تیم فوتبال پسرای محل بودم . سرم دعوا می گرفتن .

 داداشم همیشه منو با افتخار تو تیم خودش جا میداد .علاقه زیادی به عروسک بازی و خاله بازی و کلا بازیهای دخترونه نداشتم.

 تمایلم بیشتر بسمت بازی ها و شیطنت های پسرونه بود . عاشق دوچرخه سواری و اسکیت برد  بودم خودم یه دوچرخه دخترونه داشتم و یه اسکیت برد دسته دار دخترونه .

 ولی دلم میخواست با دوچرخه کورسی داداشم و اسکیت برد بلبرینگی اون  بچرخم. 

 چه کیفی می کردم که با سرعت راه برم باد میخورد به صورتم و چه حس بی نظیریی به من دست میداد.


                                            ادامه دارد........

بر بال عشق


آن گاه که عشق تو را میـــــــخواند به راهش گام نه!

هر چند راهی پر نشــــــیب.

آن گاه که تو را زیر گســــتره بالهایش پناه می دهد تمکین کن!

هر چنــــــــد تیغ پنهانش جانــــکاه.

آن گاه که با تو ســــــخن آغاز می کند، بدو ایمـــــــان آور!

حتی اگر آوای او رویای شیرینت را در هم کوبد.

ماننـــــد باد شرطه ، بوســـــــتانی را.


                                                   جبران خلیل جبران


خاطرات تلخ من! فصل اول



وقتی خودمو شناختم تو بهترین منطقه شهر با یه خونواده در حال انهدام مواجه شدم.پدر و مادری که یه روزی عاشق هم بودن و حالا بعد ازچند سال با داشتن سه فرزند و یه زندگی نسبتا مرفه بزور همدیگر رو تحمل می کردند. همیشه سرکوچکترین چیزی با هم قهر و دعوا داشتند. با خواهر و برادری که بیچاره ها هم تو این کار و زار سر گردان و حیران مونده بودن.حالا چرا منو به دنیا آورده بودند؟ نمیدونم ( اینم یکی از پرسشهای بی جواب زندگی منه) .

 مادری که از عشق و بی وفایی مردی پیش در و همسایه ، بقال و  نیمکت نشین پارک مینالید و بعدها که ما رفتیم مدرسه زندگی ما شده بود سوژه معلمای مدرسمون ومی نالید که اونو از دست داده و جالب بود غیر از ناله هیچ کار دیگه ای برای بهبود روابطشون نمی کرد وچقدر شخصیتمون داغون می شد زمانی که ما هم باهاش بودیم و شخص مخاطب مارو با ترحم نگاه می کرد .  مادرم غیر از قهر و بی تفاوتی نسبت به ما سه تا بچه ها و زندگیش کار خاصی نمی کرد.

به قضاوت ننشستم فقط اون چیزی رو که سالیان گذشته هر روز با اون مواجه بودم رو براتون بازگو می کنم خاطراتی که کمتر

 روزی پیش میاد که جلوی چشام رژه نرن .

خونه بهم ریخته ، سر و وضع آشفته ، ما بچه ها تو کوچه ها سر گردان. اگه پدرم میخواست ناهار یا شامی خونه بخوره یه غذای گرم

 تو خونه آماده می شد و گرنه با غذای حاضری روز رو می گذروندیم مگر اینکه بریم خونه مادر بزرگ اینا اونجا بهشت من و خواهر برادرم بودآرزوم بود وقتی پدر و مادر م میرن مسافرت منو اونجا پیش مادر بزرگم بزارن آخ نمیدونین چه لذتی میبردم !.بخاطر بی نظمی

 تو اصول زندگی و تغذیه همیشه یه بچه مریض به نظر میو مدم و همین مسئله باعث دلسوزی و محبت خاله ها و عمه ها و عموها نسبتبه من میشد و بی نهایت منو آزار میداد از اینکه رو سرم دست می کشیدن و زیر لب می گفتن: طفلکی.اونا هم با خونواده ما گرفتار بودند بیچاره ها نمیدونستند طرف کدوم باید بگیرن .

پدرم هم از این آشفته بازار استفاده می کرد وحسابی میرفت پی خوش گذرونی خوب همه میدونیم خوشگذرونی شامل چه چیزای میشه مرد پولداری که راحت پول خرج می کرد خواه نا خواه زنان زیادی هم دور برش بودن بخصوص تو فاصله سالهای پنجاه و چهار تا سال پنجاه و هفت که اوج حکومت پهلوی بود و خوشگذرونی برای اهلش همه جوره فراهم .لباسامون رو پدرم همیشه از تهران میخرید لباسای مارک داری که خیلی ازبچه های فامیل آرزوی پوشیدنشو داشتن  حتی برای مادرمیادمه وقتی اون بعد از چند بار رد شدن و حتی یه بار که پدرم داشتبهش آموزش میداد و اون بجای ترمز پاشو گذاشت رو پدال گاز و ماشین به شدت یه تیر چراغ برق  کنار خیابون برخورد کرد و فقط پدرم آسیب شدید دید و پاهاش یه ماهی تو کج بود اونو فرستاد که تو یه آموزشگاه رانندگی یاد بگیره  خلاصه گواهی نامه گرفت پدرم یه ماشین رنو قرمز رنگ صفر برای مادرم خرید ولی مادرم چون ازخیابونا و ماشینا میترسید و یه بار که ما رو سوار ماشین کرد تو یه سر بالایی پشت چراغ قرمز خاموش کرد مردم کلی براش بوق ردن با بدبختی راه افتاد

دیگه اون ماشین تو پارکینگ خونه پارک شد برای همیشه تا بعد که پدرم فروختش . اگه حرفام یه مقدار درهم نوشته شده منو ببخشین داشتم می گفتم وقتی مادر گواهی نامه شو گرفت  پدرم یه لباس یکسره مخصوص رانندگی به رنگ یاسی خوش رنگ از آلمانی براش آورد که اونو هیچ وقت مادرم به تنش نرد  لباسهای ما هم بعد از یک بار شسته شدن تو ماشین لباسشویی که یا دما بالا بود

 یا لباسها همه با هر رنگی با هم شسته می شدن برای بعد که دوباره می پوشیدیم مثل اینکه کهنه لباس دیگران رو به تن ما کردن همین ها بودن که همیشه جنجال تو خونه به پا می شد .

وای چه اوقات شادی بود وقتی مادر بزرگ با دستای پر میومد خونمون برای هر کدممون یه چیزی می خرید و چقدر خوب میدونست ما چی دوست داریم بیچاره خونه رو مثل دسته گل تمیز می کرد میرفت با مادرم بازار خرید می کرد برامون غذاهای خوشمزه می پخت و چقدر مادرم رو بی نهایت نصیحت می کرد که به زندگی بچه ها برس ولی کو گوش شنوا مادرم افسرده تر از این حرفا بود نمیدونم

 اون موقع روانپزشک و روانشناسی بود .؟ مشاور خانواده ای وجود داشت؟ 

 اگه بودم مادرم هزار رمال جادو گر و فالگیر روکه هر کس از راه میرسید بهش توصیه می کرد رو بهتر میدونست در صورتی که تفاوتی تو زندگیش نداشت .

 پیش خودش چه فکری می کرد؟ نمی دونم!



                                                  ادامه دارد.......


ادامه مطلب ...