آنقدر با آتش دل، ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان، یا ساختم یا سوختم
سرد مهری بین، که کَس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
سوختم،اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام، کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
سوختم از آتش دل، در میان موج اشک
شوربختی بین، که در آغوش دریا سوختم
شمع و گل هم هر کدام از شعله ای در آتشند
در میان پاکبازان من نه تنها سوختم
جان پاک من «رهی» خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود،عالمی را سوختم
رهی معیری
روزای آخر سال همیشه برام خیلی سخت می گذره. حال و هوای بهار برام یادآور رنج و غصه از گذشته هاست.
اسفند ماه بخصوص اواخرش ، تحویل سال ، ایام عید ، خیابون شلوغ پر رفت و آمد با ترافیک سنگینش.
دیدن شوق و اشتیاق بچه ها همه و همه حس عجیبی تو وجودم ایجاد می کنه. دست خودم نیست نمی تونم یا نتونستم گذشته ها رو به باد فراموشی بسپرم . بخصوص این روزها رو.
دلم کسی را می خواهد که به چشم هایم گوش کند.
کسی که نگاهم را در باغچه ی خانه اش بکارد.
و هر روز به بوته تشنه احساسم آب دهد.
کسی که از نگاهم بخواند امروز هوای دلم
آفتابی است ، یا ابری و سرد.
کسی که بداند بعد از هر بار دیدنش باز هم
قلبم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه می تپد.
کسی که دلم هر روز برایش تنگ می شود.
دلم کسی را می خواهد که شبیه هیچ کس نیست.
تابستون اون سال خیلی چیزها دیدم با خیلی ها آشنا شدم که هر کدومشون تو شخصیت بهم ریخته الانم تاثیر زیادی گذاشتن.
دنیای اون زن با دنیای ما زمین تا آسمون متفاوت بود .
گریه کردم گریه هم این بار آرامــم نکرد
هرچه کردم هرچه آه انگـار آرامــم نکرد
روستا از چشم من افتاد دیگر مثل قـبل
گرمــی آغـــوش شالـــیزار آرامــم نکرد
بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
درد دل با ســــایه و دیـــــوار آرامــم نکرد
خواسـتم دیگر فراموشــت کنم اما نشد
خواستــم اما نشد این کــار آرامــم نکرد
سوختــم آنگــونه درتب آه از مادر بــپرس
دستـــمال تــب بر نمــــدار آرامـــم نـکرد
ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد
زنده یاد نجمه زارع