شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

ساده که میشوی
همه چیز خوب میشود
خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
هوای شهرت
آدمهای اطرافت
حتی دشمنت
یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمیکند که دیگران چگونه قضاوتت می کنند.
ساده که باشی
همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
همیشه لبخند بر لب داری

لبخندت سرشار از زیبایی 
ساده که باشی
بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
رها و آزاد دستانت را باز می کنی
آدم برفی که درست میکنی و شال گردنت را به او میبخشی
ساده که باشی
همین که بدانی بربری و لواش چند است
کفایت میکند
ساده که می‌شوی
هرجایی به راحتی محاسبه می‌شی
ساده که می‌شوی
حجم نداری، جایی نمی‌گیری
زود به‌یاد میایی و دیر از خاطر میروی
ساده که می‌شوی
کوچک می‌شوی
در دل هر کسی جا می‌شوی

خاطرات تلخ من! فصل هجدهم

بعد از تحویل سال با پدرم اینا رفتیم خونه مادر زنش. از دیدنم خیلی تعجب کردن چون براشون مهمون اومده بود و مسلما دلشون نمیخواست منو بهشون معرفی کنن.

اونقدر تو دیدرس دیگران بودم که چایی که برام آوردن پرید تو گلوم اونقد سرفه کردم که اشک از چشام جاری شد و مجبور شدم برم دستشویی که صورتم رو بشورم


ادامه مطلب ...

امروز دلم خیلی گرفته

حتی قدرت کنترل اشکام رو هم ندارم

بغض گلوم یک لحظه دست از سرم برنمیداره

حتی تحمل قدم زدن رو هم ندارم

یه زمانی قدم زدن تو خیالم برام لذت بخش بود

ولی حالا نیست

دلم تنگ برای خیلی چیزا...

انگار دلتنگیم تمومی نداره

نفس کشیدن برام سخت شده

خیلی سخت

تقصیر هیچ کس و هیچ چیز نیست

حتی بعد ظهر جمعه

خاطرات تلخ من ! فصل هفدهم

اون شب تو حیاط آنقدر گریه کردم و به زمین و زمان بد و بیراه گفتم تا ساکت شدم .

یه حس عجیبی به من دست داده بود . از نفرتی که تو قلبم احساس می کردم خودم به وحشت افتادم.

دست گرم و مهربون برادرم رو کنارم احساس کردم . چشای آبیش پر از خون شده بود معلوم بود که اونم گریه کرده . 

منو بقل کرد و دوباره دوتایی با هم گریه رو سر گرفتیم.

چه زندگی نکبت باری بود.


ادامه مطلب ...