شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

راز و نیاز...


از کوچه تنهایی خویش می گذشتم. تنها و بی پناه .


در این کوچه سرگردان بودم تا به بن بست یاس 


نا امیدی رسیدم . دست بردیوار شکسته دل خویش 


نهاده بر مزار آرزوهایم که مرده بودند گریستم در


آن حال صدای کسی را می شنیدم که می گفت:


مقاوم باش و چون کوه استوار بمان به او گفتم:


نمی توانم ، نمی توانم ،


اشک هایم سرازیرمی شد صدایش را شنیدم که باز می گفت:


در این کوچه به دنبال چه می گردی ؟؟


نمی دانم ، و او گفت:


اما من می دانم که به دنبال چه آمدی ؟به دنبال غرور


خرد شده ات ،و به دنبال دل شکسته ات و به دنبال 


احساس پاک گم شده ات ومن مبهوت به اطراف 


نگریستم و به او گفتم : تو کیستی؟ چگونه از حال 


من باخبری؟ ،ترس مرموزی سراسر وجودم را فرا گرفته بود .


 وجود کسی را حس می کردم ولی او را نمی دیدم


تنها صدایی که به گوشم می رسید تک ضربهای


ساعت کهنه دیواری بود که گذرعمررا نشان می داد


لحظه ای سپری شد و باز صدای ان موجود ناشناخته


را شنیدم که می گفت:«مرا نمی شناسی ؟ چون 


مدتهاست از من غافل شدی منی که همیشه همراهت


هستم منی که از جان به تو نزدیک ترم و تو وقتی هیچ 


تکیه گاهی برایت باقی نمی ماند به سراغم  می آیی»


احساس غریبی داشتم ، حس می کردم  گم شده ام را یافته ام


گم شده ای که سالهاست از او دور افتاده ام وامشب در تنهای


خویش و در اعماق دل خویش او را یافته ام و این شعر را 


زمزمه می کنم:


به سراغ من اگر می آیی پشت هیچستانم......


خاطرات تلخ من !فصل شانزدهم

یه شب تو اوج دعواشون ، زن پدرم شروع کرد به مادرم توهین کردن . خیلی عصبانی شدم .دویدم کنار پدرم که داشت تلویزیون تماشا می کرد.

با عصبانیت بهش گفتم : نمیخوای بهش بگی تموم کنه ؟ 

نگاهم نکرد. خودم رفتم بینشون قرار گرفتم. دست خواهرم رو محکم گرفتم . رو به زن پدرم کردم و بهش گفتم . چرا هر بار دلت از ما پر میشه سر مادرمون خالی می کنی؟

تو به مادرمون چی کار داری؟

با خنده گفت : بمیرم که مادرتون چقدر شما رو دوست داشت . میبینم که حتی حالتون رو هم نمیپرسه؟

نمیدونم چرا اون حرف از دهنم اومد بیرون . با داد بهش گفتم به تو چه ؟


ادامه مطلب ...

خیال تو....

ثانیه ها که میروند دنبال هم ، من میمانم و خیال تو


و تو که دور تر از من ، دور تر از هر آنچه در خیال میپرورانم


ایستاده ای خموش


باد که میوزد آرام ، بوی تو در لحظه هایم می پیچد و لبخند...


بر لبان خشکیده ام برق میزند


تو با منی ، تو در منی


تا هر کجا که میخواهی باش ، دور باش به خیال خود... ولی ...


در من ته نشین نمیشوی


هرگز ، هرگز ، ... این را بدان تا ابد...


وقتی بهار تمام شکوفه های خود را ...از تو وام میگیرد


من با عطر خیال تو سرمست می شوم.


خاطرات تلخ من! فصل پانزدهم

با رفتن بی بهانه مادرم و گذشت چند هفته مطمئن شدیم که دیگه انتظار بازگشتی از جانب اون وجود نداره.

سعی داشت ما رو فراموش کنه.

حتی تماسی هم ازش نداشتیم. هربار برادرم ازم میپرسید که مادر با شما تماسی داشته ؟

بهش فقط نگاه میکردم.

و داغ دلم تازه می شد.  خوشحالی و رضایت تو چهره زن پدرم کاملا مشخص بود. چون مادرم خیلی راحت و بی دردسر از صحنه کنار رفته بود . هیچ جنگی به پا نشده بود. خیلی راحت چتر نیمه بسته حمایت و محبتش رو بست و رفته بود.


ادامه مطلب ...