شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

خاطرات تلخ من ! فصل نوزدهم

حامله شدن  زن پدرم هزار بار کارم رو زیاد کرد. تهوع زیادش بی حالیش و یه بچه سه ساله . کارای خونه و از همه بدتر درس های خودم .

به هر کدومشون رسیدن کلی وقت و انرژی من رو می گرفت . از همه بدتر حوصله خوندن درسامو دیگه نداشتم به زور حاضرشون میکردم.

موقع خوندشون هم همیشه خوابیده بودم.

تو مدرسه حوصله کسی رو نداشتم و روزای بعد از ظهری  کاملا خوابم میبرد . یه روز معلم تاریخ متوجه شد من رو از کلاس بیرون انداخت .

بعد از مدتی خودش از کلاس اومد بیرون و دلیلش رو از من پرسید.

منم فقط نگاهش کردم.

میدونستم که دلیل ضعف و خستگی من رو میدونه ولی باز هم سوال می کنه . 

جوابی نداشتم بهش بدم اومد کنارم ایستاد برام توضیح داد که هر مشکلی هم داشته باشم نباید درس و مدرسه رو تو آخرین اولویت قزاز بدم.

منم فقط نگاهش کردم . از من قول گرفت که هر طوری که هست بین درسام فاصله نندازم بخصوص موقع امتحانات آخر سال بهش قول دادم که حتما درسم رو بخونم. 

امتحانات رو با هر بدبختی که بود دادم و تابستون سخت من شروع شد.

خسته و کلافه بودم . دلم برای مادرم و خواهرم خیلی تنگ شده بود. نگهداری از برادر کوچیکم این اجازه رو به من نمیداد که برم چند روزی پیش خواهرم بمونم . چون برادر کوچیکم شدید بهم وابسته شده بود. خواهرمم هم اصلا نمیومد . فقط با هم تلفنی در ارتباط بودیم. مادرم که هیچ خبری از ما نمیگرفت.

 خواهرم که هر بار هم زنگ میزد ، زن پدرم کلی قشرق راه می انداخت که میخواد گزارش خونه رو بهش بدی و این حرفا...

با تعطیلی مدارس راهی برای رفت و آمد بیشتر پسرهای زن پدرم تو خونمون باز شده بود

با وجودی که بیشتر درساشون رو با هزینه پدرم کلاس میرفتن ولی دو سه تا درس رو تجدید آورده بودن .

مادرشون هم کمی غر زد و پیش پدرم طوری وانمود کرد چون من بالای سر بچه هام نیستم . و رو درسشون کنترل ندارم بچه هام نمراتشون ضعیفه . 

اینا همه باعث شدند که پسرا راحت دیگه تو خونمون رفت و آمد کنند و حتی چند روز رو هم خونمون بمونن.

تموم اینا باعث میشد که من معذب تر رفتار کنم.

چون تا حالا با غریبه ای تو یه خونه نمونده بودم. تا زمانی که پدرم نبود گستاخانه هر کاری دلشون میخواست میکردند وقتی پدرم خونه بود خیلی آروم متین رفتار میکردند.

از همون موقع به این موضوع پی بردم که آدما میتونن بسته به شرایطشون شخصیت متفاوتی داشته باشند.

و این مادر و دو پسر آخر تعقیر شخصیت بودند. خیلی باهاشون حرف نمیزدم . هرچند که خیلی سعی می کردند با من صمیمی باشند.

تابستان اون سال با کار خونه و بچه داری گذشت خیلی چیزا رو فراموش کردم بازی هام رو . شیطنت هام رو حتی دوچرخه نازنینم رو که بعد از افتادن آخرین بار زنجیرش دیگه جاش نزدم.

الان که به اون روزا نگاه می کنم حتی فکر کردن بهش که چطور با اون روزا و اون بحران کنار اومدم قلبم رو درد میاره .

از سحر شیطون و بازیگوش برام فقط یه آدم احمق مطیح و حرف گوش کن و کم حرف بوجود اومده بود.

سحر گذشته برای همیشه مرد.

شاید اگه من هم اعتراض می کردم و دعوا راه میانداختم پدرم یه فکری برای من هم میکرد .

ولی هر روز کم حرف تر از دیروزش میشدم. تحمل کلنجار با کسی رو نداشتم . چون آدمهایی بودند که میتونستن چهار برابر حرفی که بهشون زدی جوابت رو بدن.

سال دوم راهنمایی رو هم با همین منوال گذروندم. اتفاق مهمش تولد برادر دومم بود . که خیلی برام لذت بخش بود.

دلخوشی هام تو زندگی فقط این دو تا بچه معصوم بودن . که حتی من رو مثل مادرشون دوست داشتند . شاید موندنم تو اون خونه که دیگه هیچ شباهتی به خونه خودمون نداشت فقط بخاطر همین بچه ها بوده.

هر شب برادر کوچیکم رو بغل می کردم و براش داستان تعریف می کردم. از خاطرات و شیطنتم با بچه های کوچه می گفتم و اونم کلی کیف می کرد با تمام وجود میبوسیدم.

حالا بعد از اینهمه سال دلم برای دیدنشون لک زده ولی افسوس که حتی یادی هم از من نمی کنن. دلم میخواد برای یک بار هم شده ببینمشون و از ته دل ببوسمشون. ولی حیف من براشون از هزار بیگانه بیگانه تر شدم.

چه روزایی رو با هاشون گذروندم باهاشون گریه کردم و خندیدم.

یه روز زمستان وقتی از مدرسه برگشتم . نرسیده بخونه دیدم برادر کوچیکم هراسان جلوی در خونه منتظر منه .

ترسیدم گفتم: چی شده ؟ با دستاش بهم تپه ای از کتاب و دفتر رو نشون داد که تو زمین بایر کنار خونمون ریخته شده بود.

گفتم چی شده ؟ اینا مال کیه ؟ بچه با گریه گفت مال تو آبجی . مامان همشون رو ریخته دور.

من چند تاشون رو یواشکی برداشتم تو پارکنیگ گذاشتم ولی مامان دعوام کرد.

دویدم طرف کتابها رطوبت زمین همه رو خیس کرده بود با بدبختی جمعشون کردم بغض گلوم داشت منو خفه میکرد ولی دلم نمیخواست گریه کنم.... 

 



نظرات 12 + ارسال نظر
ویدا سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:42 ق.ظ http://vida2251.blogfa.com

عزیز دلم ِ سحر جان
واقعا متاثر شدم . اینهمه درد را با چه حس لطیفی نوشتی . گاهی اوقات زندگی واقعا سخت می شه . مخصوصا؛ رنجی که بچه ها می کشن برام دردناکه . خیلی دلم می خواد بیشتر بشناسمت . چند سالته ؟ بدونم کجا زندگی می کنی ( البته می دونم شمالی هستی )
میشه یک کمی از خودت برام بنویسی؟

سلما چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:03 ق.ظ http://yekzanminevisad.blogfa.com

سلام سحر نازنینم متاسفانه ادرس وبتو گم کرده بودم حالا که اومدم اینجا گیج شدم نمیدونم تا کجا خونده بودم میشه راهنماییم کنی
چن خاطرات اون وبتو خوندم نمیدونم تا قسمت 14 یا 15 خوندم ....
میخوام همه ر ودقیق بخونم چیزی از قلم نیفته

سلما چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:23 ق.ظ

عزیز دلم چ ه شرایط سختی ....خدا کنه هیچ پدر ومادری همچین شرایطی رو برای فرزنداشون رقم نمیزنن بخاطر خوشبختی و راحتی خودشون هیچی نمیتونم بگم جز اینکه خییل ناراحت شدم خیلی زیاد..امیدورام روزهای خییل خوبی رو پیش رو داشت ه باشی عزیزم....
باور کن تو شوکم هیچی نمیتون م بنویسم

tala چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:51 ب.ظ http://tala66.persianblog.ir

ای واااای من چقد تو سختی کشیدی عزیزم

شیده شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:42 ب.ظ

سلام خانمی وقتی دل نوشته هایت رامیخوانم بهت احسنت میگم اگه کسی جای توبودبا این همه مشکلاتی که داشت روسر دیگران میریخت وعقده گشایی میکرد ولی میبینم توخیلی صبوری البته خدا جای حق نشسته حتما پاداشت کارات وسختی هات رو میده موفق باشی

نویسنده پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:27 ب.ظ http://autumn-breeze.blogfa.com

سلام سحر مهربونم.
خانومی دارم به دفاعم نزدیک میشم..
میدونی خیلی بهت غبطه میخورم عزیزم
خوشا به حال پاکی و صفای درونیت. ای کاش منم مثل تو بشم یه روزی.. بتونم یک روز هم ببینمت
فکر میکردم شهریور دفاع باشه اما میگن مرداد و من هنوز اندر خم یک کوچه پایان نامه هستم. اما میخوام تلاشمو بکنم عزیزدلم. میدونی سحری من احساس میکنم مصاحبه دکترا رو تونستم با دعاهای دوست گلم برم جلو. بهم لطف میکنی اگر بازم برام دعا کنی سحرجونم.
خواهر عزیزم مراقب خودت باش

دریابیکران شنبه 1 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:08 ق.ظ http://207835438008.blogfa.com

سحر جان سلام .امیدوارم سلامت وبانشاط باشی....سحر خوبم دستت درد نکنه که این آدرس را به من دادی...عزیزم چرا زودتر بهم نگفتی؟؟همه را سر فرصت خواهم خواند...تو با این حساب کوهی از تجربه هستی...فقط پیش خودم می ماند .ممنون که بهم اعتماد کردی....

bahar شنبه 1 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:49 ب.ظ http://komkar.mihanblog.com

سلام سحرعزیز ومهربانم خوشکلم همه ی ما یه جورایی

زجرکشیده ایم نگران نباش ولبخندبزن به این دنیا که همش
بازیه وزندگی راازنوشروع کن وامیدوارباش

خداباصبرکنندهاست انشاءالله زندگی خوبی راشروع کرده

باشی وخوشبخت بشی واین خاطرات تلخ راازیادببری تواین

روزهای بزرگ من برات دعامیکنم موفق باشی عزیزم

_____xxxxxxxx________xxxxxxxx
____xxxxxxxxxx______xxxxxxxxxxx
___xxxxxxxxxxxxx___xxxxxxxxxxxxx
___xxxxxxxxxxxxxx_xxxxxxxxxxxxxx
___xxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxx
____xxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxx
_____xxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxx
______xxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxx
_________xxxxxxxxxxxxxxxxxx
___________xxxxxxxxxxxxx
_____________xxxxxxxxx
______________xxxxxx
_______________xxxx
_______________xxx
_./'\._¸¸.•¤**¤•.¸.•¤**¤•..•¤

گل بی خار شنبه 1 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:14 ب.ظ

سحر عزیزم مطمئنم یه روز خدا جواب سختیهایی که کشیدی رو با یه دنیا شادی بهت میده
میدونم که روزای خوش واست از راه میرسه
میدونم که به جاهای خوبی میرسی
خیلی خوب مینویسی اینا رو کتاب کن و با این کار هم جواب اون بدیها رو میدی هم به خیلیا یاد میدی که شکرگذار داشته هاشون بشن..
کدوم شهر زندگی میکنی؟تهران؟

پریا یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:43 ق.ظ http://paria57.blogfa.com/

چه روزای بدی رو سپری کردی...کودک آزاری داشته این خانوم؟ولی خوشحالم که تونستی پشت سر بذاری و شخصیتتو بسازی

رزماری سه‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:06 ب.ظ http://rose-1359.blogsky.com

سحر جان مدتها قبل نوشته و خاطراتتو خوندم اما نظرات بسته بود و نمیشد نظر بزارم.اما الان اومدم دیدم بازه..
عزیزم سختیهایی که کشیدی قابل فهم هست.امیدوارم روز به روز از رنجهای عمیقی که کشیدی کمتر بشه و آینده روشنی در انتظارت باشه.منتظر باقی ماجرا هستم همچنان.

دریابیکران یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:11 ق.ظ http://207835438008.blogfa.com

سحر جان سلام ...خوبی ؟؟سلامتی ؟؟کجایی ؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد