شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

باورم نمیشه که چقدر این وبم رو دوست دارم.

جایی که فقط برای دل خودم مینویسم و با خوندنش باز هم اشک میریزم.

هر خطش رو دوست دارم.

برام یادآور هزار خاطره ناگفته است.

هزار خاطره ای که نمیشه به زبان آورد.

ی خاطراتی که فقط میشه تو ذهن مرورشون کرد و تو قلب براشون اشک ریخت.

از دیشب دوباره دلتنگ شدم.

خیلی سعی کردم از این حالم بیرون بیام ولی نشد.

شاید چند ساعتی بیشتر نخوابیدم.

همش کابوس دیدم. کابوس هام تمومی ندارند. با اینکه این روزها دیگه مثل گذشته نیستم.

ولی بازهم از غصه پر میشه قلبم.

هیچ وقت تو زندگیم چیزی رو براحتی بدست نیاوردم . 

هیچ چیز.

ناشکری نمی کنم به یاد ندارم و این موضوع همیشه برام جای شگفتی بوده

هربار من مشتاقتر بودم.

خواسته من دورتر و دست نیافتنی تر.

برای هر قدم از زندگیم جنگیدم. و با چنگ و دندان موقعیتم رو حفظ کردم.

برای هر روزم تا حلا هزار بار زمین خوردم.

دوباره بلند شدم. ی روزایی نشستم و به پشت سرم نگاه کردم 

و به این همه سمج بودن خودم با تعجب نگاه کردم.

میدونستم که فقط کینه منو به جلو می کشونه. 

کینه ای که سالها اونو با خودم مثل گوژ پشت .

درونم کشیدم و با خودم حملش کردم.

ولی این بار برام اونقدر سنگین نبود که دردآور بود.

حالا فقط دردش برام مونده و تنی که هیج جای سالمی درش پیدا نمیشه.

هر روز ی درد تازه از درونم سر می کشه و من متحیر 

نیروی جوانی به تحلیل رفته ام..

دلم ی روز شاد میخواد و ی روز بدون غصه

ی روز که فقط خودم باشم و چهره زیبای زندگیم.

برای اون روز بی تابم.

خاطرات تلخ من ! فصل بیست

میدونستم که منتظر مونده بود که بیام و بهونه دستش بدم تا شروع کنه به داد و بیداد. 

چون نزدیکای اومدن پدرم بود.

کاملا کاراش رو با برنامه پیش میبرد.

بدبختیم این بود که نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و همینجور میریخت.

اومدم تو خونه کتابهام دستم با لبخندش که هر بار یادم میاد بازهم تمام بدنم یخ می کنه . نگاهم میکرد.

کتابهام رو روی شوفاژ گذاشتم دونه دونه تا رطوبتشون گرفته بشه.

ولی هیچکدومشون دیگه مثل روز اولشون نشد

همه تاب خورده و زرد شده بودند. برام اهمیتی نداشت. 

میدونستم از فردا تو مدرسه همه باید بپرسند که چه اتفاقی برای کتابهات افتاده.

منم که عادت کرده بودم خودم رو بزنم به بی خیالی . کاری از دستم بر نمیومد.

آخ که چقدر اون روزا دلم ی بقل گرم و مطمئن میخواست.

دیگه حتی دلم برای مادرم هم تنگ نمیشد.

ولی مثل ی تشنه نوی ی صحرا فقط دلم برای مادربزرگم تنگ شده بود.

چقدر احساس تنهایی میکردم و دلم میخواست تو بقلش بمیرم.

دیگه خسته شده بودم از همه از پدرم . مادرم. خواهر و برادرم.

از در و دیوارهای خونمون که من رو یاد روزای خوب کودکیم می انداخت.

هیچ وقت روزی رو که برای اولین بار سیکل ماهانه رو تجربه کردم رو نتونستم فراموش کنم.

حقیقتا ی چیزایی تو هیج جایی قابل نوشتن نیست . اینا فقط تو فلبم حک شدند.

قلب پر دردم. که حتی نتونستم پاکشون کنم.

بامن چه کردی پدر؟

چرا من رو هم مثل بقیه از خونت بیرون نکردی؟

چرا گذاشتی اینهمه سال با تو و همسر روانیت زندگی کنم؟ و دم بر نیارم.

بهترین سالهای نوجونیم رو با بدترین شکل برام ساختی.

اون روز وقتی پدرم اومد سلامی بهش کردم و مشغول چیدن سفره بودم. 

پشت میز نشست سعی کردم نگاهش نکنم.

رو کرد بهم گفت چی شده؟

چرا دوباره حالت بد شده؟

زنش گفت؟ که خانوم برامون قیافه میگیره که چرا بهش میگم اتاقت رو مرتب کن.

انتظار داره اتاقشم من مرتب کنم.

داداش کوچیکم با داد بهش گفت تو کتابهاش رو همه رو ریختی بیرون تو اونا رو مرتب نکردی که؟

لیوانها رو هم گذاشتم آروم اومدم بیرون .بحث کردن با این زن فایده ای نداشت.

رفتم تو اتاقم مشغول خشک کردن کتابهام بودم. که پدرم در اتاقم رو باز کرد.

از دیدنش احساس بدبختی کردم  . فکر کردم اومده ازم دلجویی کنه .

گفتم : بابا کتابام رو ببین چی کار کرده آخه؟

من چطور اینا رو فردا ببرم مدرسه؟

کتاب رو از دستم گرفت و ورق زد و بهم گفت این که خوبه من بودم همشون رو پاره میکردم.

تا تو یاد بگیری منظم باشی.

دنیا رو سرم خراب شد.

آخه پدر تو از منظم بودن خونت چه میدونی که همه رو من انجام میدم.

حتی .......

دست از تهدیدش برنداشت و گفت بار دیگه حتی اگه ی کتابت رو دور و برم ببینم. 

دیگه اثری ازش نمی بینی.

.

همه کتابهام رو زیر تخت چیدم.

چقدر ساده لوحانه هرچی میگفتن و من سریع انجام میدادم.

کاملا ی دختر بلاغ شده بودم  اثری از کودکی از من نمونده بود.

حتی از دیدن صورتم یا هیکلم تو آینه بدم میومد.

اون سحری که تو قاب آینه بود من نبودم.

حتی نمیدونستم کی هستم.

تو ماههای اردیبهشت همون سال دبیر ادبیاتمون ازم خواست که نامه ای به دوستی بنویسید.

که از این شهر رفته و میخواین از حال و احوالش با خبر بشید.

منم برای مادر بزرگم این نامه رو نوشتم.

نوشتم و گریه کردم. آخ که چقدر احساس بی پناهی می کردم.

وقتی انشام رو تو کلاس خوندم با وجودی که از بدبختیام چیزی ننوشته بودم.

دیدم همه بچه ها با چشمانی پر از اشک نگاهم می کنن.

حتی دبیرمون.

انشاهامون رو همه رو جمع کرد و بر دفتر.

دیگه اون انشا بدستم نرسید

ولی همون انشا بلایی به سرم آورد که هنوز نمیتونم مادرم رو برای این کارش ببخشم


ادامه دارد....