شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

خاطرات تلخ من ! فصل بیست و دو

کنار پله های خونه مادربزرگ نشستم . خیلی گرسنه و تشنه بودم

ولی نتونستم ازشون چیزی بخوام اونا هم تعارفی به من نکردند.

تو خانواده مادریم ی خانوم جدید وارد شده بود که زن داییم بود.

حتی برای عروسیشون هم ما رو دعوت نکرده بودند.

مدت طولانی فقط نگاهم میکرد بنظرم خیلی بزرگ بنظر نمیرسید

شاید ی چند سالی از من بزرگتر باشه.

نگاهم به نگاهش گره خوردبلافاصله نگاهش رو دزدید و رفت دنبال کاراش.

با ی لیوان شربت بالا سرم واستاذه بود.

نگاهش کردم و با مهربونی گفت بفرمایید.

دستش رو پس زدم گفتم : ممنون میل ندارم.

خندید و گفت رنگی تو صورتت نمونده

بخور معلومه که ضعف کردی

خودش نشست کنارم و قاشق شربت خوری رو چرخوند تو لیوان یخ و شربت آلبالو حسابی به دلم نشسته بود.

شربت و نصفه خورده بود که مادرم رسید

کلید در رو چرخوند با ی مردی که همسن

پدرم به نظر میومد وارد خونه شدند

لیوان رو رو ی پله گذاشتم و سریع بلند شدم

چشمش به من افتاد. فقط نگاهش کردم

سه سال میشد که ندیده بودمش

چقدر دلم براش تنگ شده بود

تا چشمش به من افتاد بلند گفت سحر!

منم دویدم و خودم رو پرت کردم تو بقلش

چقدر دلم براش تنگ شده بود و خودمم نمیدونستم

زار میزدم سرم رو محکم ب سینه هاش چسبوندم

دلم ی دنیا براش تنگ شده بود

سرم رو بالا گرفت خودشم داشت گریه میکرد.

پرسید اینجا چی کار می کنی؟

چطوری اومدی؟

با کی اومدی ؟.گفتم تنها اومدم

اومدم شما رو ببینم.

دستم رو گرفت با هم رفتیم تو خونه

نشست رو مبل و منم نشوند کنارش

دستاش رو محکم تو دستام گرفتم

و همینطور فشار میدادم

دلم واقعا براش تنگ شده بود

مثل حالا که دلم برای تو تنگه پدر

شوهرش با تعجب و دلسوزانه نگاهم میکرد 

وقتی به خودم اومدم و متوجه حضورش شدم

خودم رو جمع و جور کردم

دوباره ازم پرسی که چطور اومدم و پدرم خبر داره که اینجا هستم یا نه؟

منم تمام ماجرایی که این چند روز به دست خودش برام پیش اومده بود رو براش تعریف کردم.ازش خواهش کردم بیاد و برای پدر توضیح بده من برای چی اون انشا رو نوشتم.

به پدرم زنگ زد و  تو اوج ناباوری شروع کرد با بد دهنی و توهین باهاش حرف زدن

سر آخر حرفاش هم برگشت بهش گفت: آقای با لیاقت ! پدر مهربان!

بیا دخترت اینجاست . اینطوری ادعای پدر با مسئولیت رو داری؟

از ناراحتی داشتم منفجر میشدم

میدونستم پدرم رو با این حرفاش آتیش زده

و باعث میشه بیشتر به من سخت بگیره

شروع کرد به غر زدن

شوهرش هم آرامش می کرد و با عصبانیت بهش گفت چرا اینطوری باهاش حرف زدی

الان میاد دق و دلیش رو سر این بچه طفل معصوم خالی می کنه.

اون روز از شوهر مادرم چیز زیادی یادم نمیومد.

چون فکر خیلی مشغول و وحشت زده بود.

ولی بعدها وقتی خودش برام از گذشته ها صحبت کرد.

براش احترام فوق العاده ای قایل شدم.

اون خدا بیامرز هم همیشه برام خیلی احترام قایل بود

میگفت : سحر خانوم من همیشه شما رو یک شیر زن میدونم.

خدا بیامرزتش. وقتی بعد از سالها که خودم مستقل شدم میومد و گله مادرم رو میکرد.

و من همیشه براش لبخند میزدم

می گفتم مادرم رو شما بهتر میشناسید .

چون بیشتر از من با شما زندگی کرده.

بگذریم....

پدر با عصبانیت اومد . وقتی منو دید اولین سیلی عمرم رو با دستهای محکمش تو صورتم زد.

از شدت درد چشمم سیاهی رفت

و همان کنار در افتادم.

شوهر مادرم عصبانی شد شروع به داد و بیداد کرد و با عصبانیت هلش داد به بیرون خونه

همونطور داد میزد که مرد حسابی مگه تو غیرت نداری

مگه آدم بچش رو اینطور میزنه؟

پدرم هم فقط داد میزدو بد و بیراه میگفت.

په مادرم و خانوادش .

مادرم هم با عصبانیت گفت بیا بچه ات رو با خودت ببر.

به عنوان بچه ات . بچه کی؟ مثل اینکه خودش مادرم نبود.

به مادرم حتی نگاهم نکردم. رفتم تو ماشین پدرم نشستم.

و خدا میدونه چه روزایی رو از اون لحظه پشت سر گذاشتم

حالا که مینویسم

مادرم درست روبروم نشسته تو خونه من با آرامش داره زندگی می کنه

هر بار مینویسم

چند لحظه فقط نگاهش می کنم.

خدا رو شاهد میگیرم که هیچ وقت بهش بی احترامی نکردم و نخواهم کرد.