-
خاطرات تلخ من ! فصل بیست و دو
پنجشنبه 21 شهریورماه سال 1392 17:46
کنار پله های خونه مادربزرگ نشستم . خیلی گرسنه و تشنه بودم ولی نتونستم ازشون چیزی بخوام اونا هم تعارفی به من نکردند. تو خانواده مادریم ی خانوم جدید وارد شده بود که زن داییم بود. حتی برای عروسیشون هم ما رو دعوت نکرده بودند. مدت طولانی فقط نگاهم میکرد بنظرم خیلی بزرگ بنظر نمیرسید شاید ی چند سالی از من بزرگتر باشه. نگاهم...
-
خاطرات تلخ من ! فصل بیست و یکم
شنبه 2 شهریورماه سال 1392 08:10
تابستون همون سال که دقیقا سه سال میشد مادرم رفته بود. بعدها متوجه شدم که هر روز یکی بهش آموزش میداد این بلا رو سر شوهرت بیار و هر بار ی برنامه براش درست میکرد. هر روز براش شکایت های مختلف میکرد. به حق داشتن و نداشتنش کاری ندارم. نمیدونم تو زندگی ویران شدش دنبال چی می گشت. حداقل میتونست حرمتش رو حفظ کنه یکی از روزای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 10:08
باورم نمیشه که چقدر این وبم رو دوست دارم. جایی که فقط برای دل خودم مینویسم و با خوندنش باز هم اشک میریزم. هر خطش رو دوست دارم. برام یادآور هزار خاطره ناگفته است. هزار خاطره ای که نمیشه به زبان آورد. ی خاطراتی که فقط میشه تو ذهن مرورشون کرد و تو قلب براشون اشک ریخت. از دیشب دوباره دلتنگ شدم. خیلی سعی کردم از این حالم...
-
خاطرات تلخ من ! فصل بیست
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 09:50
میدونستم که منتظر مونده بود که بیام و بهونه دستش بدم تا شروع کنه به داد و بیداد. چون نزدیکای اومدن پدرم بود. کاملا کاراش رو با برنامه پیش میبرد. بدبختیم این بود که نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و همینجور میریخت. اومدم تو خونه کتابهام دستم با لبخندش که هر بار یادم میاد بازهم تمام بدنم یخ می کنه . نگاهم میکرد. کتابهام...
-
خاطرات تلخ من ! فصل نوزدهم
جمعه 17 خردادماه سال 1392 18:23
حامله شدن زن پدرم هزار بار کارم رو زیاد کرد. تهوع زیادش بی حالیش و یه بچه سه ساله . کارای خونه و از همه بدتر درس های خودم . به هر کدومشون رسیدن کلی وقت و انرژی من رو می گرفت . از همه بدتر حوصله خوندن درسامو دیگه نداشتم به زور حاضرشون میکردم. موقع خوندشون هم همیشه خوابیده بودم. تو مدرسه حوصله کسی رو نداشتم و روزای بعد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 خردادماه سال 1392 15:06
سلام پدرم نمیدونم که از دنیای ما خبر داری ، یا نه؟ دیروز روز پدر بود چند ین بار از تو نوشتم و پاکش کردم دلم دوباره برات تنگ شده بود. برای خوبیهای نکردت و بدیهای به اتمام رساندت. حتی برای نگاه خشمگین و از روی غضبت هم تنگ شده. چه خوب از دل هم خبر داشتیم چه خوب کینه فرزندانت رو تو دلت پرورش میدادی چه خوب از هزار غریبه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1392 13:58
ساده که میشوی همه چیز خوب میشود خودت غمت مشکلت غصه ات هوای شهرت آدمهای اطرافت حتی دشمنت یک آدم ساده که باشی برایت فرقی نمیکند که دیگران چگونه قضاوتت می کنند. ساده که باشی همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود همیشه لبخند بر لب داری لبخندت سرشار از زیبایی ساده که باشی بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی رها و آزاد دستانت را...
-
خاطرات تلخ من! فصل هجدهم
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1392 17:43
بعد از تحویل سال با پدرم اینا رفتیم خونه مادر زنش. از دیدنم خیلی تعجب کردن چون براشون مهمون اومده بود و مسلما دلشون نمیخواست منو بهشون معرفی کنن. اونقدر تو دیدرس دیگران بودم که چایی که برام آوردن پرید تو گلوم اونقد سرفه کردم که اشک از چشام جاری شد و مجبور شدم برم دستشویی که صورتم رو بشورم از در دستشویی که اومدم بیرون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1392 17:12
امروز دلم خیلی گرفته حتی قدرت کنترل اشکام رو هم ندارم بغض گلوم یک لحظه دست از سرم برنمیداره حتی تحمل قدم زدن رو هم ندارم یه زمانی قدم زدن تو خیالم برام لذت بخش بود ولی حالا نیست دلم تنگ برای خیلی چیزا... انگار دلتنگیم تمومی نداره نفس کشیدن برام سخت شده خیلی سخت تقصیر هیچ کس و هیچ چیز نیست حتی بعد ظهر جمعه
-
خاطرات تلخ من ! فصل هفدهم
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1392 09:51
اون شب تو حیاط آنقدر گریه کردم و به زمین و زمان بد و بیراه گفتم تا ساکت شدم . یه حس عجیبی به من دست داده بود . از نفرتی که تو قلبم احساس می کردم خودم به وحشت افتادم. دست گرم و مهربون برادرم رو کنارم احساس کردم . چشای آبیش پر از خون شده بود معلوم بود که اونم گریه کرده . منو بقل کرد و دوباره دوتایی با هم گریه رو سر...
-
راز و نیاز...
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1392 10:03
از کوچه تنهایی خویش می گذشتم. تنها و بی پناه . در این کوچه سرگردان بودم تا به بن بست یاس نا امیدی رسیدم . دست بر دیوار شکسته دل خویش نهاده بر مزار آرزوهایم که مرده بودند گریستم در آن حال صدای کسی را می شنیدم که می گفت: مقاوم باش و چون کوه استوار بمان به او گفتم: نمی توانم ، نمی توانم ، اشک هایم سرازیرمی شد صدایش را...
-
خاطرات تلخ من !فصل شانزدهم
پنجشنبه 8 فروردینماه سال 1392 12:51
یه شب تو اوج دعواشون ، زن پدرم شروع کرد به مادرم توهین کردن . خیلی عصبانی شدم .دویدم کنار پدرم که داشت تلویزیون تماشا می کرد. با عصبانیت بهش گفتم : نمیخوای بهش بگی تموم کنه ؟ نگاهم نکرد. خودم رفتم بینشون قرار گرفتم. دست خواهرم رو محکم گرفتم . رو به زن پدرم کردم و بهش گفتم . چرا هر بار دلت از ما پر میشه سر مادرمون خالی...
-
خیال تو....
سهشنبه 6 فروردینماه سال 1392 13:28
ثانیه ها که میروند دنبال هم ، من میمانم و خیال تو و تو که دور تر از من ، دور تر از هر آنچه در خیال میپرورانم ایستاده ای خموش باد که میوزد آرام ، بوی تو در لحظه هایم می پیچد و لبخند... بر لبان خشکیده ام برق میزند تو با منی ، تو در منی تا هر کجا که میخواهی باش ، دور باش به خیال خود... ولی ... در من ته نشین نمیشوی هرگز ،...
-
خاطرات تلخ من! فصل پانزدهم
سهشنبه 6 فروردینماه سال 1392 11:46
با رفتن بی بهانه مادرم و گذشت چند هفته مطمئن شدیم که دیگه انتظار بازگشتی از جانب اون وجود نداره. سعی داشت ما رو فراموش کنه. حتی تماسی هم ازش نداشتیم. هربار برادرم ازم میپرسید که مادر با شما تماسی داشته ؟ بهش فقط نگاه میکردم. و داغ دلم تازه می شد. خوشحالی و رضایت تو چهره زن پدرم کاملا مشخص بود. چون مادرم خیلی راحت و بی...
-
ای آرام جان
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 09:36
آنقدر با آتش دل، ساختم تا سوختم بی تو ای آرام جان، یا ساختم یا سوختم سرد مهری بین، که کَس بر آتشم آبی نزد گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم سوختم،اما نه چون شمع طرب در بین جمع لاله ام، کز داغ تنهایی به صحرا سوختم همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم سوختم از آتش دل، در میان موج اشک...
-
این روزهای من...
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 09:44
روزای آخر سال همیشه برام خیلی سخت می گذره. حال و هوای بهار برام یادآور رنج و غصه از گذشته هاست. اسفند ماه بخصوص اواخرش ، تحویل سال ، ایام عید ، خیابون شلوغ پر رفت و آمد با ترافیک سنگینش. دیدن شوق و اشتیاق بچه ها همه و همه حس عجیبی تو وجودم ایجاد می کنه. دست خودم نیست نمی تونم یا نتونستم گذشته ها رو به باد فراموشی...
-
دلم...
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1391 13:12
دلم کسی را می خواهد که به چشم هایم گوش کند. کسی که نگاهم را در باغچه ی خانه اش بکارد. و هر روز به بوته تشنه احساسم آب دهد. کسی که از نگاهم بخواند امروز هوای دلم آفتابی است ، یا ابری و سرد. کسی که بداند بعد از هر بار دیدنش باز هم قلبم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه می تپد. کسی که دلم هر روز برایش تنگ می شود. دلم کسی...
-
خاطرات تلخ من! فصل چهاردهم
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1391 13:01
تابستون اون سال خیلی چیزها دیدم با خیلی ها آشنا شدم که هر کدومشون تو شخصیت بهم ریخته الانم تاثیر زیادی گذاشتن. دنیای اون زن با دنیای ما زمین تا آسمون متفاوت بود . از حرف زدنش . تیکه کلامش . نوع برخوردش با محرم نا محرم گرفته ...حتی غذا خوردنش. از اون بدتر دوستاش و خونوادش بودن. که از زمانی ایشون مستقر شدن پای خونوادش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1391 08:40
گریه کردم گریه هم این بار آرامــم نکرد هرچه کردم هرچه آه انگـار آرامــم نکرد روستا از چشم من افتاد دیگر مثل قـبل گرمــی آغـــوش شالـــیزار آرامــم نکرد بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد درد دل با ســــایه و دیـــــوار آرامــم نکرد خواسـتم دیگر فراموشــت کنم اما نشد خواستــم اما نشد این کــار آرامــم نکرد سوختــم...
-
خاطرات تلخ من! فصل سیزدهم
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1391 14:05
اشتباه نابخشودنیم اصرار مادرم به برگشتن بود . هنوزم نتونستم خودمو بخاطر برگردوندنش و شایدمشکلاتی که تو اون چند ماه برامون پیش اومد، خودمو ببخشم. تو دوران کودکی اشتباه بزرگی کردم که تاوانشم خیلی سخت پرداختم . تمام رفتنمون به تهران شاید یه نصف روز هم نشد ولی دلم نمیخواست دیگه تو اون خونه باشم . چقدر دلم خوش بود! صبخ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 اسفندماه سال 1391 10:20
در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم. بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است. و تنهایی من شبیخون عشق تو را پیش بینی نمی کرد. و خاصیت عشق ورزیدن این است.
-
خاطرات تلخ من! فصل دوازدهم
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1391 06:58
این بار هم تنها شدیم .ولی نه تنهای تنها ! یه غریبه هم تو خونه بود با پسر بچه ای که مو های نرم و طلایی داشت . پدرم وقتی مادرمو ترمینال رسوند از بیرون ناهار خریده بود با خودش آورده بود. هر کاری کردم حتی یه قاشق هم نتونستم غذا بخورم بدجور این بغض لعنتی تو گلو گیر کرده بود. خواهر و برادرم خیلی راحت باهاش گرم گرفته بودن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1391 10:39
آرزو می کنم. کاش می توانستم! به تو نشان دهم. که یاد تو در من تا چه اندازه شیرین است. تا جه اندازه برایم آرامش بخشی تا چه اندازه دوست دارم، که تو را دوست بدارم.
-
خاطرات تلخ من! فصل یازدهم
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1391 09:58
بلای بزرگی سرمون اومده بود . غریبه ای با کلی ناز و ادا وارد خونه ما شده بود اونم با تمام وسایلش . چقدر وسیله تو خونمون جمع شده بود از هرچی میتونستی دوتاشو تو خونمون پیدا کنی. ولی وسیله غریبه همه نو به نظر میومد. کاملا مشخص بود که بیشترشون رو تازه خریده . تن صداش پر از ناز و اشوه بود . داشت با مادرم راجع پدرم حرف میزد...
-
سکوت قلبم
شنبه 5 اسفندماه سال 1391 08:57
زندگانی ام ساکت است. جز کار کردن و قدم زدن کار دیگری ندارم. هوس دیدن مردم را ندارم. و احساس می کنم در انتظار چیز تازه و غریبی هستم. که بخش ناسوخته دلم را بسوازند. میخواهم بیشتر بنویسم اما نمی توانم. میخواهم زجرم را به انتها برسانم اما نمی توانم. میخواهم در سکوتم غرق شوم. کمی ملولم و سکوت سیاهی روحم را فرا گرفته است....
-
خاطرات تلخ من! فصل دهم
شنبه 5 اسفندماه سال 1391 08:34
چند روز اول مدرسه بعد از عید برام خیلی سخت گذشت چون دست راستم تو گج بود و منم که با دست راستم مینوشتم. اونقدر تو خونه تمرین کردم که خلاصه نوشتن با دست چپ هم برام آسون شده بود. دیگه احتیاجی نداشتم معلم یا یکی از بچه های کلاس بیاد برام جوابهای درسی رو بنویسه. این مهارت هنوز هم برام مونده که میتونم با هر دو دستم روان...
-
خدایا...
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1391 07:53
خدایا ! دلم گرفته . چند روزه حالم خوش نیست. حالمو می بینی؟ می بینی چقدر داغونم؟ دیگه حتی صدای ضربان قلبم رو هم نمیشنوم. خدای خوبم! خسته شدم. دیگه پر شدم . حتی نفس کشیدن برام سخته. چطوری امروز برم سر کلاس به دانش آموزام لبخند بزنم؟
-
خاطرات تلخ من! فصل نهم
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 08:50
بعد از یک شب موندن تو بیمارستان گرفتن عکس و اسکن با یه سر زخمی و دست وکتف شکسته حوالی عصر روز دوم عید مرخص شدم . وقتی پدرم کارای بیمارستان رو انجام داد من همراه مادر بزرگ و مادرم بسختی لباس پوشیدم آماده شدم . هر بار مادربزرگ از من می پرسید : خوبی؟ درد نداری بخاطر دل مهربونش می گفتم: نه! مادر بزرگ جلوی در بیمارستان با...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 08:44
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست عشق زانو زد...
-
خاطرات تلخ من! فصل هشتم
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 10:14
از رفتارهای زن همسایه که مدام برامون چشم غره میزد و دخترش که هی پز لباسشو برامون میومد اصلا دلخور نبودم . چون یکی از درس هایی رو که تو اون سالها از این زندگی فرو پاشیده یاد گرفته بودم ، این بود که زندگی آشفته ما به کسی ربطی نداره. چون هیچ کسی نبود بیاد که مشکلی از مشکلاتمون رو حل کنه فقط یه گره دیگه اضافه می کرد رو...