شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

خاطرات تلخ من ! فصل هفدهم

اون شب تو حیاط آنقدر گریه کردم و به زمین و زمان بد و بیراه گفتم تا ساکت شدم .

یه حس عجیبی به من دست داده بود . از نفرتی که تو قلبم احساس می کردم خودم به وحشت افتادم.

دست گرم و مهربون برادرم رو کنارم احساس کردم . چشای آبیش پر از خون شده بود معلوم بود که اونم گریه کرده . 

منو بقل کرد و دوباره دوتایی با هم گریه رو سر گرفتیم.

چه زندگی نکبت باری بود.


ازم پرسید که میخوای به مادر زنگ بزنم بیاد تو رو ببره ؟ ازش التماس کردم که هیچ وقت این کار رو نکن. 

حتی از ما هیچ خبری بهش نده . اون اگه ما رو دوست داشت الان این وضعیت ما نبود.

با هم برگشتیم داخل خونه . حتی به پدرم و زنش نگاه هم نکردم .

رفتم تو اتاقم. برادرم ازم قول گرفت که دیگه گریه نکنم . ولی وقتی جای خالی خواهرم رو دیدم دوباره گریه رو از سر گرفتم کنار تختش نشستم و بالشش رو بقل کردم و اشک ریختم.

موقع نماز صبح حتی قدرت سرپا ایستادن رو هم نداشتم نشسته نماز خوندم و باز به درگاه خدا زجه زدم  واز خدا گله کردم.

حالا که یاد اون روز می افتم فقط شرمنده هستم به درگاهش .

روزا می گذشتند و شرایطم تو مدرسه بد و بدتر میشد. بیشتر از گذشته کم حرف شده بودم . نمی تونستم با کسی دوست بشم. که مبادا از زندگیم سوالی ازم بپرسن.

تو اون شرایط زن پدرم دوباره حامله شد . ی حامله گی سخت و وحشتناک . نمی دونم از عمد به شدت بد حالیش اضافه می کرد یا واقعا حالش بد بود. 

ولی بدبختیش همه شده بود برای من و همه کارهای خونه رو باید انجام میدادم از اون بچه بی گناه هم مراقبت می کردم.

بعد از رفتن خواهرم حالا شبا پیش من میخوابید .

اوضاع خوبی نداشتیم . حال زن پدرم خیلی خوب نبود و چون من این چیزا رو ندیده بودم خیلی وحشت زده همیشه نگاهش می کردم.

حاملگی سختی بود که متاسفانه بچه رو هم تو همون هفته های اول سقط کرد.

سقط شدن بچش باعث شده بود رفتارش بدتر بشه. کارها و دستوراتش تمومی نداشت نمی دونم چرا فکر نمی کرد که من کی باید درس بخونم . در صورتی که بچه های خودش برای هر درسی کلاس میرفتند.

مهمونی های گاه و بیگاهش . رفت و آمد های دوستان بی ملاحظه اش اوضاع درسیمو کاملا بهم ریخته بود. از یه طرف اوضاعی که مادرم تو مدرسه برام درست کرده بودبا مدیر و ناظم و پرسنل مدرسه هم هیچ رابطه ای نداشتم.

با هر بدبختی بود سعی می کردم درسام رو تو همون مدرسه بخونم . تمام حواسمو جمع می کردم که مطلبی از نظرم دور نمونه.

میگن تو هر بدبختی یه درسی وتجربه ای قرار داره اینم شد برام یه مهارت که هنوزم بعد گذشت سالها خودم هر مطلبی رو بعد از ی بار خوندن و گوش دادن سریع تو حافظم میمونه.

حالا که خودم هر روز با کلی نوجوون سر و کله میزنم. دوست دارم این مهارت رو به تک تک شون آموزش بدم. که درس رو تو همون کلاس یاد بگیرن.

از دیدن چشمای ناز و معصومشون که شاید خیلیاشون فقط حضور فیزیکی دارن و تو دنیای خودشون سیر می کنن لذت میبرم.

دنیای من  و شرایطم با دخترای دیگه فرق داشت . من باید این مهارت رو تو خودم تقویت می کردم.تا بتونم خودمو به کلاس برسونم . درسام رو تو همون کلاس بخونم و زنگ تفریح  مرورشون کنم.

اگه هم فرصتی برام باقی میموند و خستگی مجالی بهم میداد شبا هم برام فرصت خوبی بود.

هر بار که نمره درسیم بالا می شد بیا و ببین . خانوم یه برنامه کاری تموم نشده برام جور می کرد.

یاد گرفته بودم ساکت باشم . کم حرف بزنم

هیچ نظری ندم و تو هیچ جمعی شرکت نکنم.

از اون سحر شاداب و شیطون هیچی باقی نمونده بود.

هرچند سعی میکردم پیش دیگران ظاهرم رو خیلی آروم نشون بدم ولی از داخل برام هیچ چیز قابل درک نبود و درد و رنجم روز به روز زیادترمیشد.

طی چند ماه چقدر تغییر کرده بودم. هم خودم هم زندگیم.

نتونسته بودم خونوادمو حفظ کنم .

خواهر نازنینم رفته بود و منو تنها گذاشته بود . غمگین بودم که کنارم نیست ولی خوشحال بودم حداقل اون داره راحت زندگی می کنه.

برادرم برای فرار از اوضاع از صبح میرفت و شب خسته و کوفته بر می گشت خونه.

مادرم که دیگه حتی خبری هم ازش نداشتیم و اونم خبری از ما نمی گرفت . فقط اینو میدونستم که با خالم تهران زندگی می کنه.

همه عزیزانم رو از دست دادم . با زنی ، هر روزم رو سپری می کردم . که مطمئن بودم چشم دیدن من و هم نداره .

ولی چون ساکت و مطیع بودم و بین من و برادر کوچیکم رابطه عاطفی زیادی برقرار بود ، تحملم می کرد.

عید اون سال برام جز غصه چیزی به ارمغان نداشت . خواهرم با عمه و پدر بزرگم رفته بودند شیراز 

حتی به من کسی تعارف هم نکرد.از مادرم هم هیچ خبری نبود.


                                                         ادامه دارد....