شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

خاطرات تلخ من ! فصل بیست و یکم

تابستون همون سال که دقیقا سه سال میشد مادرم رفته بود.

بعدها متوجه شدم که هر روز یکی بهش آموزش میداد این بلا رو سر شوهرت بیار و هر بار ی برنامه براش درست میکرد.

هر روز براش شکایت های مختلف میکرد.

به حق داشتن و نداشتنش کاری ندارم. نمیدونم تو زندگی ویران شدش دنبال چی می گشت.

حداقل میتونست حرمتش رو حفظ کنه

یکی از روزای گرم تیرماه تلفن خونمون به صدا دراومد.

از صحبت زن پدرم متوجه شدم که پدرم پشت خطه

داره با اعصبانیت چیری تعریف می کنه

زن پدرم از این طرف داشت بهش دلداری میداد

که غصه نخور اینا لیاقت محبتت رو ندارن.

بخصوص همین چشم کور شده که داره آبروت رو میبره به مادرش بگو بیاد ببرتش

اگه اینقدر مادرش رو دوست داره

تنم یخ کرد . فهمیدم دوباره ی بدبختی جدید اومده سراغم.

سعی کردم بی تفاوت باشم و حرفاش رو ندید بگیرم ولی نشد.

از دلشوره داشتم سکته میکردم.

میدونستم ی بدبختی بزرگ اومده سراغم . ولی نمیدونستم چی میتونه باشه

وقتی زن پدرم گوشی رو رو دستگاه گذاشت

شروع کرد به داد و بیداد 

اومد به طرف من و با شدت منو کوبید به دیوار

از تعجب فقط مات نگاهش میکردم

گفت : مثل احمقا نگاهم نکن . تو بدبخت آبزیرکاه خوب میتونی با آبروی من و پدرت بازی کنی.

هرچقدر به مغزم فشار آوردم نفهمیدم چه کردم.

گفتم: چی شده آخه؟

بازوم رو گرفت و منو با فشار کشید به طرف اتاقم

گفت برو لباست رو بپوش تو حیاط بمون منتظر پدرت

نمیخوام چشمم به چشمت بیافته

احساس وحشت و بدبختی دوباره به سراغم اومده بود نمیدونستم دوباره برام چه برنامه ای میخوان درست کنن.

لباسم رو پوشیدم رفتم طرف در.

برادرم اومد دستم رو گرفت که منم با آبجی میرم .

اون بچه بیچاره رو چنان دستش رو گرفت و پرت کرد

که چشمام از وحشت دراومده بود.

بهش گفتم با این بچه چیکار داری ؟ بوسیدمش فرستادمش تو خونه منم گوشه حیات موندم منتظر پدرم.

کارام رو تو مغزم مرور کردم ولی به جایی نرسیدم.

یعنی چی شده بود که پدرم اینقدر از دستم عصبانی بود؟

حدود یکساعتی منتظر موندم وقتی صدای ماشینش رو شنیدم قلبم داشت منفجر میشد.

درباز کرد و چشمش به من افتاد . بی اختیار گریم گرفت.

پرسید تو اینجا چرا هستی؟

گریم شدت گرفت. گفتم منتظر شما هستم. 

با بدبختی زبانم تو دهانم چرخید ازش پرسیدم چی شده بابا؟شما چرا اینقدر از دستم عصبانی هستید؟

ی ورق کاغذ از جیبش درآورد داد دستم .

اشک چشام رو پاک کردم و خوب نگاهش کردم دیدم انشا نوشته منه

با تعجب نگاهش کردم

. ازم پرسید این چیه؟ جوابش دادم : این فقط ی انشا بود.

فقط ی انشا موضوعش هم نامه ای به یکی از عزیزانتون

من هم برای مادری ( مادربزرگ) نوشتم.چون دلم براش تنگ شده بود.

شروع کرد به داد زدن که تو داری آبروی منو میبری این نامه رو نوشتی دادی به مادرت که آبروی منو تو محل ببره؟

هرچی قسمش دادم که بخدا این نامه نیست انشا بود باورش نشد.

و دوباره برام حکم صادر کرد گفت تو اتاقت میمونی تا مادرت بیاد تو رو با خودش ببره.

دیگه نمیخوام ببینمت.

رفتم تو اتاقم. و باز منتظر بدبختی جدیدم نشستم.

از مادرم خبری نشد حتی زنگی هم برام نزد.فقط خدا میدونه این دو روز چطور مثل زندانی ها تو اتاقم گذروندم.

روز سوم تصمیم گرفتم خودم برم پیش مادرم چرا با من این کار رو کرده بیاد برای پدرم توضیح بده که این نوشته فقط انشا بود نه نامه برای مادرم.

میدونستم پدرم اجازه نمیده بخاطر همین وقتی زن پدرم مشغول کاراش بود آروم  از خونه آمدم بیرون

پیاده رفتم طرف خونه مادربزرگم.

که حالا داییم اونجا زندگی میکرد.

چند بار خیابونها رو اشتباه کردم تا رسیدم به خیابونشون.

کوچه مادربزرگم دلم میخواست همون جا بمیرم دلم میخواست کنار پله درش بشینم و فقط زار بزنم.

خسته و وحشت زده بودم میدونستم اگه پدرم بفهمه از خونه بی اجازه اومدم بیرون شاید دیگه راهم نده باید با مادرم میرفتم.

بهش ثابت میکردم . که اشتباه متوجه شده . مادرم باید براش توضیح میداد.

زنگ قدیمی خونه مادربزرگ رو فشار داشتم سکته میکردم که خالم در رو باز کرد.

بدون اینکه جواب سلامم رو بده سرش رو از در کرد بیرون که ببینه با کی هستم.

خودم پیش قدمی کردم و گفتم تنهام.

گفت بیا تو ! اومدی مادرت رو ببینی ؟

الان میاد رفتن بیرون .

از کلمه رفتنش خوشم نیومد نمیدونم چرا مادرم رو جمع بسته بود. 

حس خوبی نداشتم و از اضطراب داشتم خفه میشدم.

کنار راه پله نشستم منتظر مادرم کفشم رو هم در نیاوردم .

نظرات 11 + ارسال نظر
عرفان سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:59 ق.ظ http://dastforosh.blogsky.com

به طور اتفاقی با وبلاگتون آشنا شدم. چندتا پستتون رو خوندم سرگذشت سختی داشتید واقعا امیدوارم الان اوضاتون بهتر شده باشه. هنوز نتونستم ذهنم رو سامان بدم اما دوست دارم همه مطالبتون رو بخونم. سر فرصت ایشالله

کهکشان چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:29 ق.ظ http://galehje1234.blogfa.com

کاش اشیونه هیچ بچه ای خراب نمیشد...

bahar جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:14 ب.ظ http://komkar.mihanblog.com

دوست خوب پادشاه بی تاج و تختیست که بر دل حکومت میکند ، سلام پادشاه !

شیده سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:11 ب.ظ

آدمهایی هستند که شاید کم بگویند "دوستت دارم"

یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را...

بهشان خرده نگیرید!

این آدمها فهمیده اند "دوستت دارم" حرمت دارد، مسئولیت دارد...

ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی، دوست داشتن واقعی را میفهمی...

میفهمی که همه کار میکند تا تو بخندی...تا تو شاد باشی...

آزارت نمیدهد...دلت را نمیشکند....

به هر دری میزند که با تو باشد...

من این دوست داشتن را می ستایم...

پریا جمعه 15 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:54 ب.ظ

آخه دنیا چرا با تو اینقدر سر ناسازگاری داشته سحر نازنینم...
چطور انشات به دست پدرت رسیده منتظرم بخونم ...

خانوم گل پنج‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:02 ب.ظ http://rozhayezendegiman.blogsky.com

چه سرنوشت تلخی.از حال هم بنویس سحر جان

شیده شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:43 ب.ظ

خوشبخت باشید. همان کسی باشید که می خواهید. اگر دیگران آن را دوست ندارند، بگذارید نداشته باشند. یادتان باشد “خوشبختی یک انتخاب است.” زندگی، راضی نگه داشتن همه نیست.

مهرنوش دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:58 ب.ظ http://ofoghdor.mihanblog.com

این روزها دوست دارم راه بیفتم در خیابان....سرم زیر باشد و بی هوا راه بروم!وسنگ ریزه های زیر بایم را شوت کنم...و در حوالیه جایی دنج که قرار منو خداست فریاد بزنم:خدایا مگر نگفتم نگاهت را از من دریغ نکن؟؟؟؟چرا نگاهم نمیکنی؟؟من نگاهت را دووست دارم!!!
وبلاگ زیبایی داری کاش منم میتونستم مثل شما بنویسم تایکم خالی شم دوست عزیزموفق باشی [گل]

مهرنوش چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:15 ق.ظ http://ofoghdor.mihanblog.com

سلام دوست عزیز
بیا هم ازشادی وهم از درد بنویس تاکمی روحیت عوض بشه وشادی هم درزندگی داشته باشی چون اینهمه غم آدم را از آینده زیبا ناامیدمیکنه ودردیقتو میگیره واذیت میشی بیا گذشته رافراموش کن چون اگرفراموشش کنی خوشبختی درخونه ات در میزنه هرکه سرنوشتی داره هیچکس بی درد وغم نیست عزیزم امیدوارم خداوند بهترازآنچه انتظارداری بهت بده وسلامت وسربلند باشی
تراخداببخش این راگفتم چون خودم وقتی یادگذشته میکنم تمام بدنم میسوزه وبارسنگینی از درد حس میکنم ولی وقتی بی تفاوت به گذشته میشم وامیدواربه آینده میشم سرحال وقوی وخوشحال ام
دوست گلم این جوری بهترم موفق باشی نویسنده عزیز

ترانه پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:23 ب.ظ http://tamizkhoone.blogfa.com

سرگذشت شبیه تو رو یه جورایی منم داشتم... هیچوقت از گوشه ذهنم پاک نمیشن...هیچوقت...
ولی بازم شرایط تو خیلی سخت بوده! خیلی خانوم بودی که از خونه فرار نکردی!
من بودم حتما اینکارو میکردم! هرجا بودم بهتر از این دو جا بود!

راستی با مادربزرگت تلفنی هم نمیتونستی صحبت کنی؟
نمیشد بهش نامه بنویسی و ازش بخوای که برگرده؟؟

[ بدون نام ] جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:11 ب.ظ

سلام...

خوب نامه چجوری رسیده بود دس پدرتون؟
مگه توش به مامان بزرگتون چی نوشته بودین؟

اگه براتون زحمت نیس جواب اینارو تو وبلاگم بدین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد