شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

خاطرات تلخ من !فصل شانزدهم

یه شب تو اوج دعواشون ، زن پدرم شروع کرد به مادرم توهین کردن . خیلی عصبانی شدم .دویدم کنار پدرم که داشت تلویزیون تماشا می کرد.

با عصبانیت بهش گفتم : نمیخوای بهش بگی تموم کنه ؟ 

نگاهم نکرد. خودم رفتم بینشون قرار گرفتم. دست خواهرم رو محکم گرفتم . رو به زن پدرم کردم و بهش گفتم . چرا هر بار دلت از ما پر میشه سر مادرمون خالی می کنی؟

تو به مادرمون چی کار داری؟

با خنده گفت : بمیرم که مادرتون چقدر شما رو دوست داشت . میبینم که حتی حالتون رو هم نمیپرسه؟

نمیدونم چرا اون حرف از دهنم اومد بیرون . با داد بهش گفتم به تو چه ؟


که سیلی پدرم مجال حرف دیگه ای برام نزاشت. دلم نمیخواست گریه کنم ولی اشک از چشام بی اختیار می ریخت . نگاهشون نکردم . رفتم تو اتاقم . نشستم رو زمین و فقط اشک ریختم . به پدر و مادرم لعنت فرستادم.

همین اتفاقهایی لعنتی هستش که تمام مغزم رو پر کرده حتی میتونم با جزئیات کامل ازشون یاد کنم و هربار کابوس دیدم این گرما و شدت دست پدر رو احساس کردم.

چقدر میتونست از من بدش بیاد ؟ نمیدونم.

چرا بینمون اینقدر اختلاف وجود داشت پدرم؟ ازت خیلی سوال داشتم که بپرسم ولی تو هیچ وقت به حرف هام گوش ندادی.

فردای اون روز وقتی ظهر اومد خونه به خواهرم گفت که وسایلش رو جمع کنه بره یه مدتی پیش عمه ام که هنوز مجرد بود و با پدر بزرگ پیرم زندگی می کرد.بمونه.

خواهرم از خدا خواسته از شادی جیغ می کشید و پدرم رو غرق بوسه می کرد.

حتی نگاهم نکرد که ببینه واکنش من چیه.

از تعجب ماتم برده بود . چه تنبیه وحشتناکی برام در نظر گرفته بود.

دور شدن از خواهرم بدترین کاری بود که میتونست با من بکنه. 

ولی خواهرم اصلا ناراحت نبود . اول دلم میخواست برم ازش التماس کنم که نره ولی وقتی خوشحالیش رو دیدم دلم نیومد ناراحتش کنم و هر چند میدونستم قبول نمی کنه. تو این خونه نبودن براش مساوی با بهشت بود.

رفتم تو جمع کردن وسایلش کمکش کردم . زبونم تو دهانم قفل شده بود .

از خنده هاش دلم خون می شد. نتونستم طاقت بیارم ازش پرسیدم . دلت میاد منو اینجا تنها بزاری و بری؟ خندید و گفت : ناراحت نباش تو هم میای بیرون. اینجا دیگه خونه ما نیست.

ولی من تصمیم نداشتم جایی برم .  دم دمای غروب خواهرم هم رفت . من موندم و یه خونه پر از کسانی که یه روزی در کنارشون بزرگ شده بود . ولی حالا هیچ کدوشون نبودن یه جورایی از این خونه لعنتی فرار کردند.

مادری که خیلی راحت ما رو گذاشت و رفت و برادری که از عشق تجارت و بازار کار درس و مدرسه رو ول کرده بود و از صبح تا شب تو مغازه شیکش می گذروند که پدرم براش خریده بود. خواهرم که 

براش دور شدن از خونه این زن که یه روزی باهاش خیلی صمیمی بود یه شانس بزرگ بحساب اومده بود .

همه این اتفاقهای بزرگ توی این چند ماه پیش اومده بود.

این زن داشت با ما چه می کرد؟

فقط من بودم که به چشم کسی نمیومدم وجودم همیشه نادیده گرفته شده بود. حسرت محبت پدر و مادرم همیشه به دلم موند.

فقط محبت برادر کوچیکم بود که منو دلگرم میکرد. عجیب بهش وابسته بودم . 

اون شب جای خالی خواهرم دیونم کرده بود . رفتم تو حیاط نشستم و بی صدا گریه کردم و جیغ کشیدم.

نمیدونستم چه اتفاقی داره برامون پیش میاد. گیج و گنگ شده بودم. احساس تنهایی شدیدی تمام وجودم رو پر کرده بود.


                                              ادامه دارد....