شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

شب مهتابی

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست..

خاطرات تلخ من! فصل هجدهم

بعد از تحویل سال با پدرم اینا رفتیم خونه مادر زنش. از دیدنم خیلی تعجب کردن چون براشون مهمون اومده بود و مسلما دلشون نمیخواست منو بهشون معرفی کنن.

اونقدر تو دیدرس دیگران بودم که چایی که برام آوردن پرید تو گلوم اونقد سرفه کردم که اشک از چشام جاری شد و مجبور شدم برم دستشویی که صورتم رو بشورم


از در دستشویی که اومدم بیرون مادر زن پدرم بیرون در منتظر ایستاده بود.

دستمو گرفت برد تو آشپزخونه اول کلی حال و احوال کرد احساس کردم میخواد چیزی بهم بگه ولی نمیتونه . ازش پرسیدم چیزی شده؟

با کمال بی رحمی رو به من کرد و ازم خواست که اگه کسی ازت پرسید چه نسبتی داری نگیا من دختر اآقای .....  هستم.

من محو تماشای این زن مونده بودم سرم رو آوردم پایین آروم از آشپزخونه اومدم بیرون.

دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار رو جیغ بکشم سر پدرم که چرا منو با خودت آوردی. وارد سالن شدم نگاهم به نگاه پدرم افتاد . سریع چشمم رو برگردوندم رفتم سر جام نشستم.

دلم میخواست از اون خونه بیام بیرون دیگه تحمل اون جمع رو نداشتم. موقع دادن عیدی خانوم خونه لای قرآن رو باز کرد و به همه عیدی داد.

به من که رسید قسمت دیگه کتاب رو باز کرد و از اون تو عیدی منو بهم داد

چشمم به عیدی بچه های دیگه اوفتاد دیدم همه اونا بیشتر از من عیدی گرفتن . بغض گلو داشت منو خفه می کرد از اینکه بین من و بقیه بچه ها تبعیض قائل شده بودند آزارام میداد.

خدایا چرا یه بچه 12 ساله اینا رو باید به چشمش میدید ؟

چرا زندگی خیلی از بچه ها اینطور رقم خورده.

وقتی فرق عیدیم رو با بچه های دیگه دیدم خیلی آروم اسکناس دویست تومانی رو لای لبه مبل گذاشتم تو همین حین یکی از مهمونا از زن پدرم با اشاره پرسید من کی هستم .

از تعجب دهنم باز مونده بود چون بلافاصله مادر زن پدرم جواب داد . برادر زاده آقای ...... هستن.

به پدرم نگاه کردم اونم بلافاصله چشاش افتاد به من بی اراده چشمم پر از اشک شد . اونقدر لبم رو گاز گرفتم که اشکم جاری نشه گوشه لبم خون اومد. نمیدونم پدرم به زنش چی گفت . به من اشاره کرد که پاشم لباسم رو بپوشم منم از خدا خواسته بلافاصله لباسم رو پوشیدم  خداحافظی کردم رفتم بیرون در منتظر پدرم موندم همراه زنش اومد بیرون مشخص بود که با زنش حرفش شده  نامادریم رو کرد به من که از دست مادرم ناراحت نشو پیش فامیلاش رودربایستی داره. منم فقط نگاهش کردم. اونقدر دلم به درد اومده بود که زخم لبم برام دردی نمی کرد.

پدرم ماشین رو روشن کرد ولی من کنارش ننشستم و رفتم پشت نشستم. برام یه غریبه شده بود نه بیشتر نه کمتر.

شکافی که بینمون ایجاد شده بود روز به روز داشت پزرگ تر میشد. از تو آیینه داشت نگاهم می کرد وقتی چشمم دوباره به چشمای سبز رنگش افتاد دوباره اشکام جاری شد .

شروع کرد به خانواده زنش ناسزا گفتن . وقتی رسیدیم خونه کلید انداختم رفتم تو داشتم در رو می بستم که پشت سرم اومد تو خونه من با عجله در سالن رو باز کردم رفتم توی خونه که دیدم صدام می کنه وقتی برگشتم محکم بقلم کرد . پیشونیم رو بوسید تو بقلش فشارم میداد حتی دیگه تو بقلش احساس امنیت نمی کردم.

بجای اینکه اونجا تو جمع بگه من دخترش هستم اومده بود تو خلوت من و بقل گرفته بود و میبوسید . تو چشاش نگاه کردم و گفتم . من دختر تو نیستم؟ پس دختر کی هستم؟

با ناراحتی بمن گفت تو دختر خوب من هستی . گفتم : من! من دختر هیچکس نیستم. من اصلا آدم نیستمو با صدای بلند گریه کردم. بازم بقلم کرد و منو برد دستشوی که خون جمع شده روی لبم رو بشورم . لبم رو شستم و برام تلویزیون رو روشن کرد . بهم گفت دیگه هیچ وقت خونه هیچکدوم از فامیلای .... نرو

چه من باشم چه نباشم اجازه نداری بری . خداحافظی کرد و دوباره رفت .

نمیدونستم کدوم حرفش رو باید باور کنم.چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم . منتظر برادرم هم نموندم چون با دوستاش رفته بود مسافرت. 

تنهاییم تمومی نداشت .

بعد از اومدن برادرم . پدرم اینا رفتن مسافرت . و ما دو تا تو خونه تنها موندیم . خوبی اون روزا فقط تو خوندن کتاب بود دوره درسام . عاشق کتاب خوندن بودم هرچی که دستم میرسید میخوندم از بچه های کلاس قرض میگرفتم.ویا از کتابخونه مدرسه . 

اون سال اواخر بهار دوباره زن پدرم حامله شد و بخاطر اینکه بچش دوباره از دست نده دکتر براش استراحت مطلق نوشت. گرفتاریم شد هزار برابر



                                                             ادامه دارد......