از کوچه تنهایی خویش می گذشتم. تنها و بی پناه .
در این کوچه سرگردان بودم تا به بن بست یاس
نا امیدی رسیدم . دست بردیوار شکسته دل خویش
نهاده بر مزار آرزوهایم که مرده بودند گریستم در
آن حال صدای کسی را می شنیدم که می گفت:
مقاوم باش و چون کوه استوار بمان به او گفتم:
نمی توانم ، نمی توانم ،
اشک هایم سرازیرمی شد صدایش را شنیدم که باز می گفت:
در این کوچه به دنبال چه می گردی ؟؟
نمی دانم ، و او گفت:
اما من می دانم که به دنبال چه آمدی ؟به دنبال غرور
خرد شده ات ،و به دنبال دل شکسته ات و به دنبال
احساس پاک گم شده ات ومن مبهوت به اطراف
نگریستم و به او گفتم : تو کیستی؟ چگونه از حال
من باخبری؟ ،ترس مرموزی سراسر وجودم را فرا گرفته بود .
وجود کسی را حس می کردم ولی او را نمی دیدم
تنها صدایی که به گوشم می رسید تک ضربهای
ساعت کهنه دیواری بود که گذرعمررا نشان می داد
لحظه ای سپری شد و باز صدای ان موجود ناشناخته
را شنیدم که می گفت:«مرا نمی شناسی ؟ چون
مدتهاست از من غافل شدی منی که همیشه همراهت
هستم منی که از جان به تو نزدیک ترم و تو وقتی هیچ
تکیه گاهی برایت باقی نمی ماند به سراغم می آیی»
احساس غریبی داشتم ، حس می کردم گم شده ام را یافته ام
گم شده ای که سالهاست از او دور افتاده ام وامشب در تنهای
خویش و در اعماق دل خویش او را یافته ام و این شعر را
زمزمه می کنم:
به سراغ من اگر می آیی پشت هیچستانم......
عزیز دل سلما بسیار زیبا و دل نشین بود به دلم نشست
دلمـ ڪہ مےگیرد ڪودڪ مےشومـ
ڪفش هآیمـ مےشود تآ بہ تآ
آغوشے مےخوآهمـ ڪہ آراممـ کند
عروسڪے ڪہ همبآزے دلتنگےهآیمـ شود
و گلویے ڪہ بغض خفہ اش نکند
بهآنہ گیر مےشومـ ؛
نق مےزنمـ ڪہ ایـטּ رآ مےخوآهمـ
ڪہ آטּ رآ مےخوآهمـ
ولے هیچ کس نمےدآند
ڪہ بجز تو هیچ نمےخوآهمـ
گلم آپم
سحر عزیزم الان که این نوشته رو خوندم خودم به دلایل مشکلاتی که در زندگیم دارم تو کنج خلوت اتاقم دارم زار زار گریه میکنم با این نوشته.
درسته فقط خداست که همدم تنهایی های ادماست.