در ابعاد این عصر خاموش
این بار هم تنها شدیم .ولی نه تنهای تنها !
آرزو می کنم.
کاش می توانستم!
به تو نشان دهم.
که یاد تو در من
تا چه اندازه شیرین است.
تا جه اندازه برایم آرامش بخشی
تا چه اندازه دوست دارم،
که تو را دوست بدارم.
بلای بزرگی سرمون اومده بود . غریبه ای با کلی ناز و ادا وارد خونه ما شده بود اونم با تمام وسایلش .
چقدر وسیله تو خونمون جمع شده بود از هرچی میتونستی دوتاشو تو خونمون پیدا کنی. ولی وسیله غریبه همه نو به نظر میومد. کاملا مشخص بود که بیشترشون رو تازه خریده .
زندگانی ام ساکت است.
جز کار کردن و قدم زدن کار دیگری ندارم.
هوس دیدن مردم را ندارم.
و احساس می کنم در انتظار چیز تازه و غریبی هستم.
که بخش ناسوخته دلم را بسوازند.
میخواهم بیشتر بنویسم اما نمی توانم.
میخواهم زجرم را به انتها برسانم اما نمی توانم.
میخواهم در سکوتم غرق شوم.
کمی ملولم و سکوت سیاهی روحم را فرا گرفته است.
ایکاش میتوانستم سرم را روی شانه هایت بگذارم....